Monday, December 30, 2002

تو با خداي خود اندازكارو دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكنـد…




Sunday, December 22, 2002

از دست خودم شديداً شاكيم… ظهر يك گندي زدم كه همه مفيد بودن بقيه روزم رو خدشه دار كرد !
يعني يك حماقت و بي دقتي باعث كلي اتلاف وقت و انرژي شد.
يه كار بانكي داشتم ، اول رفتم يه شعبه بانك ملي خيلي شلوغ بود ، سريع رفتم يه شعبه ديگه اونجا هم شلوغ بود ولي نه به اندازه اولي ، بعد از كلي تو صف وايسادن دوزاري مباركم افتاد كه بايد مي رفتم بانك ملت ، فقط خدا بهم رحم كرد كه يه بانك ملت درست اونطرف خيابون بود!
جالبيش هم اين بود كه انگار همه شرايط از قبل آماده شده بود براي اثبات بي حواسي و بي دقتي شخص اينجانب، دقيقاً عين آزمايش كه همه عوامل رو ثابت نگه ميداريم جز يكي تا اثر و نتيجه تغيير اون يكي رو ببينيم ، همه عوامل محيطي كاملاً‌ مساعد بود: تو ترافيك نموندم ،‌ هر دو جا درست جلوي در بانك جاپارك بود ،‌ بانكِ درست (بانكي كه بايد مي رفتم ) دقيقاً روبروي بانكِ غلطي بود كه توش فهميدم گند زدم ، بانكِ درست خلوت بود(!!!)
يعني جاي هيچ گونه بهانه اي نمي مونه…

انقدر خنگم كه اگه يه نگاه به اون كاغذ كوفتي كه دستم بود كرده بودم اينجوري نمي شد .
همه مشكلم هم اينه كه هر كاري كه دارم مي كنم تمام حواسم به برنامه ريزي وسبك ،سنگين كردنِ كارهاي بعديه اگر سر هر كار فقط يك كمي از فكر و حواسم رو بذارم براي همون كار، اينجوري نمي شه.
همه اينا رو گفتم ، بلكه شايد آبروم جلو چهار نفر بره ،‌ اين عيبم رو رفع كنم…

خلاصش اينكه من از بچگي با اين اسم بانك ملت و ملي مشكل داشتم اما هيچ وقت فكرشم نمي كردم يه روز مشكلم انقدر حاد شه!…

Thursday, December 19, 2002

نهايت تلاشمونو مي كنيم كه تمام قالب ها رو بشكنيم ، كاري هم به اين نداريم كه بعضي وقتها ،‌ آخرش خورده شيكسته ها دست و پاي خودمونو مي بره…

نسل عجيب غريبي هستيم!

Saturday, December 14, 2002

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش…

يكي ديگه هم رفت!
خدا باعث و باني اين رفتنا و دل كندنها رو لعنت كنه؟؟؟

Wednesday, December 11, 2002

يه موضوعي از سه شنبه پيش تا حالا فكرمو مشغول كرده.

ساعت 11:20 كلاسم تموم شد و تا 1 كه كلاس بعديم شروع شه بيكار بودم.
همه هم به آني ناپديد شدن و هر كس به دنبال سوراخ سنبه اي جهت اداي فريضه روزه خواري.
منم ديدم هوا عاليه و جون ميده براي دويدن ، براي همين هم تك و تنها پا شدم رفتم باشگاه انقلاب ، انصافاً هم حالم جا اومد و هوا شاهكار بود.
البته ضد حالش هم اين بود كه جو شديداً خاله زنكي و حال به هم زن بود چون فقط خانومهاي توي رنج سني خاصي اونجا بودن و دوتا دو تا مشغول پياده روي (!) و موشكافي و تحليل و بررسي زندگي ديگران بودند.
ومن داشتم خدا رو شكر مي كردم كه دونستن جزئيات زندگي ديگران و تحليل و اظهار نظر راجع بهش ، تفريحم نيست و اونو حق مسلم خودم نمي دونم ، و از خدا خواستم اگر قراره همچين روزايي تو زندگيم برسه ، قبلش يا جونمو بگيره يا حالمو!

خلاصه تو همين هيرووير صداي اذان ( از نمي دونم كجا )‌ اومد.
اول خيال داشتم وقتي برگشتم دانشكده ، قبل از كلاس نمازمو بخونم چون تا 6 كلاس داشتم ، اما يه دفعه به ذهنم رسيد كه ترجيح داره بجاي اينكه برم تو نمازخونه دخمه بوگندوي نفرت انگيز دانشكده ، همينجا احتمالاً تو يه نمازخونه نقلي تر و تميز(!!!) نمازمو بخونم .
تازه كلي هم به خيال خودم از اين فكر بكر(!) خوشحال شده بودم!
خلاصه بعد از كلي پرس و جو و تحمل نگاههاي عاقل اندر سفيه ، نمازخونه اي رو كه بهم آدرس داده بودند پيدا كردم و كاشف به عمل اومد كه فقط مردونه است و اصولاً نمازخونه زنونه نداره!نمي دونم درجه عصبانيتم يهو رفت رو چند .

آااااي دلم مي خواست يكي از اين آقايون ادعاي دفاع از ارزشها اونجا بود يه كم فحش مي دادم بلكه آروم مي شدم.
آخه من نمي فهمم توي دين اينا خواهران فقط براي اين آفريده شدن كه بهشون بگن حجاب اسلامي را رعايت فرماييد؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!!؟! فقط همين …نماز هم نخونن بهتره...
خيلي جالبه ، اينجا خواهران هم با حجاب ناقص ،محكومند و هم با خوندن نماز!
يكي نيست بپرسه آخه الاغا اون موقع كه تو تابستون دم در وايسادين دارين از ارزشها دفاع مي كنين و اول جاده تندرستي زدين :«لطفاُ از پوشيدن لباسهاي كوتاه خودداري فرماييد » و … ،‌ يادتون نيست كه اين دين احياناً‌ به نماز هم يه اشاره اي كرده؟؟؟

همه شاكي شدنم هم بخاطر اين بود كه اين خراب شده دولتيه ( بگذريم از اينكه موقع پول گرفتن بيشتر به خصوصي مي خوره تا دولتي!) اگر خصوصي بود جاي شاكي شدن نداشت چون خب بالاخره هر كس يه جور فكر مي كنه ، آدم نمي تونه ديگرانو مجبور كنه كه مثل خودش فكر كنند ، اما واقعاً زور داره كه اونهمه ادعا تو عمل اينجوري از آب در آد.
تازه اگر اصولاً نمازخونه نداشت نه مردونه و نه زنونه باز اوضاع فرق مي كرد…بگذريم…

طرف زجرآورترش برام رفتار آدمايي بود كه ازشون مي پرسيدم مي دونن نمازخونه كجاست يا نه! چنان عاقل اندر سفيه و تمسخرآميز منو نگاه مي كردن كه انگار من يه جونور عجيب و ناشناخته ام كه الان اينا كشفم كردن. يه جوري كه خودم هم يه لحظه فكر كردم خب شايد حرف عجيب و احمقانه اي زدم!

تلخ تر از اون اينه كه مطمئنم اگر براي كسي تعريف مي كردم كه چي شده ، به روي من نمي آورد اما پيش خودش همون نگاه عاقل اندر سفيه و تمسخرآميز رو نثارم مي كرد و از نظرش مخ من ايراد داشت.

حالا‌ من موندم كه نماز خوندن عجيبه؟ مسخره است؟‌ بي كلاسيه؟‌ احمقانه است؟ …

خلاصه اينكه خيلي بده آدم از دست دو سري آدم مختلف شاكي شه و اون وسط شديداً احساس تنهايي كنه…

آخرش هم كه مجبور شدم برم تو همون نمازخونه دخمه بوگندوي نفرت انگيز دانشكده نماز بحونم ،‌ منتها فرقش با قبل از تصميم كذايي اين بود كه به همه اين محسنات ، اخلاق گند و نفرت انگيز خودم هم اضافه شد و همه لذت و اخلاق خوبي كه از دويدن تو اون هواي شاهكار ، به دست اومده بود ،‌ نابود شد!

حالا من بايد سر كي داد بزنم؟؟؟؟


Thursday, December 05, 2002

خنك آن قماربازي كه بباخت هرچه بودش
و نماند هيچـش الا هوس قمـار ديگر…

Friday, November 29, 2002

از نظر نسبتِ «واردات سيگار به GDP » رتبه پنجم رو در دنيا داريم!

خوشحال باشيد
و سيگار بكشيد، خيلي

فكر مي كنم استعداد و توانايي اول بودن تو اين چيزا رو داشته باشيم
پس سعي خودتونو بكنيد, لطفا!

Wednesday, November 27, 2002

الهي !
كفي بي عزاً ان اكون لك عبدا
و كفي بي فخراً ان تكون لي ربا
انت كما احب
فاجعلني كما تحب...

علي(ع)


معبودا !
بس است مرا اين عزت كه بنده تو ام
وبس است مرا اين افتخار كه پروردگار مني
تو چناني كه دوست مي دارم
پس مراچنان كن كه دوست مي داري…

Thursday, November 21, 2002

در حال حاضر مضحكترين آدمي هستم كه تا حالا بودم ، يعني در واقع هيچي نيستم ! خنثاي خنثاي خنثي…
الكي خوشم ،‌ بدون هيچ دليل خاص و بدون هيچ نتيجه خاصي… يعني در واقع فقط هستم ، همين …
كلي مهربون و خوش اخلاقم ، گيجم!!!
مي دونم ، سر و ته حرفم ناقض همه ، اما الان خودم درست همينقدر بي سر و ته ام… خدا به داد برسه!!!

شديداً احتياج داشتم كه يه جا اينا رو فرياد بزنم

اما اوضام هيچ فرقي نكرد…

Thursday, November 14, 2002

خيلي احساس جالبي به آدم دست مي ده وقتي كه ساعت 11:30 ، چرت زنان داره از حول و حوش قله بر مي گرده پايين ، در قسمت كوهپايه دو تا از بچه هاي دانشكده رو مي بينه كه دارن ميرن بالا و اونها از دانشكده خبر بدن كه ساعت 10 تا 12 در اعتراض به حكم اعدام آغاجري هيچ كلاسي تو دانشكده تشكيل نشده حتي كلاس تفضلي( اين يعني يه چيزي تو مايه هاي محال، از اون محال ها كه حتي فرضشون هم محاله ) … اون هم در حالتيكه ما اون ساعت بعد از صد سال رفته بوديم سر كلاس تاريخ اسلام توي يه دانشكده نزديكاي قله…
من نمي دونم واقعاً از شانس چه تعريفي ميشه داشت!!!!
يه چيزي تو مايه هاي اتوبوس جهانگردي و سالي يه بار و اينا بود…

از همه چي هم عجيبترش اين بود كه نمرديم و تو دانشگاه شهيد بهشتي هم يه عكس العمل اينجوري ديديم!

Tuesday, October 29, 2002

خيلي جالب شده !! اين چند روز هي يكي پس از ديگري خبر ازدواج آدمهاي جورواجور از دوست و فاميل در مدل هاي مختلف مي رسه كه آدم به معني واقعي كلمه شاخ در مياره ! از آدمهاي خيلي مذهبي گرفته تا آدمهاي غير مذهبي كه عمراً به ذهن كسي نمي رسيده تو اين سن و سال ازدواج كنند (تازه اونم با سيستم خواستگاري !!!!!!!!) همه هم حول و حوش سن خودمونن ، اونم درست تو موقعيتي كه من هي احساس بدتري نسبت به ازدواج پيدا مي كنم !!( گربهه دستش نمي رسيد و اينا… ) ;)

خلاصه اينكه گوياهمه رفتن و ما مونديم و حوضمون (به قول بعضي آدم بدا و آدم خنگا شايد كم كم داريم مي ترشيمP : )

Monday, October 21, 2002

زهي خجسته زماني كه يار بازآيد
به كام غمزدگا ن غمگسا ر بازآيد…………

نيمه شعبان 1423
آخرين برگ سفر نامه باران اين است:
كه زمين چر كين است…


اينم از بارون پاييز!!!
(ديشبو مي گم البته ، تاخير فاز دارم!)



الان لابد دوباره يه سري آدم خشن و دعوائو (!) كه يه بار تو خونه جناب نصفه نيمه دعوا راه انداخته بودن ،‌ باز حس دفاع از حقوق بشرشون گل مي كنه كه :«واا!! اين سنگستان ديگه كيه ، عجب رويي داره ها !!! اينكه شعر شفيعي كدكنيه… اين كارخيلي كار بديه ، دزديه…بي تربيت! …و…»
آقا جان بذار خيال خودمو راحت كنم : من تا حالا ادعايي راجع به سرودن نداشته ام چون هيچگونه استعدادي در اين زمينه ندارم چون اگر داشتم تا به حال لااقل يك مصراع سروده بودم!

دليل اين هم كه اونبار زير اون شعر ننوشته بودم «زنده ياد مهدي اخوان ثالث!» اين بود كه فكر مي كردم يه وقت كه يه شعر ناخودآگاه به خاطر احساس اون لحظه آدم، به زبونش مياد ،‌ توضيح و تفسير خرابش مي كنه ، مثلا فكر مي كنم اگر يه روزي به جاي هر حرف ديگه اي فقط دلم بخواد بگم :
«در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند»
لازم نيست زيرش توضيح بدم: « لسان الغيب ، خواجه حافظ شيراز »…

اگر غلط مي گم بگين غلطه ، لغز هم نخونين كه :«نظرخواهي هم نداره كه آدم حرفشو بزنه …» ،حرف حسابو تو E-mail هم مي شه زد ، نميشه؟؟؟!؟!


آخيششششش:P

Sunday, October 20, 2002

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند...

Monday, October 14, 2002

هميشه شنيديم مي گن :«‌ اگه آدم تو فكر و خيال گذشته باقي بمونه و غرق شه ،‌ آيندش نابود مي شه!»

تا حالا چند بار شده كه ،‌ آنچنان محو و مات و غرق تماشاي وقايع در آينه بودم كه موقعيت اون لحظه م كاملاً يادم رفته بوده و نزديك بوده كه با شدتِ هر چه تمامتر بكوبم تو ما تحت ماشين جلويي ،‌ و نابودش كنم!

جداً خيلي خوبه آدم تو گذشته گير نكنه…
و به فكر آينده باشه !!!

Friday, October 11, 2002

من ديروز يه كشف بزرگ كردم كه به هر كي گفتم هيچ اهميتي بهم نداد ، بازم ميگم كه بازم كسي اهميتي نده!

خلاصه اينكه من كشف كردم همه مشكلات و مسائل وسردوراهي قرار گرفتن هاي زندگي به راحتي با «قضيه حمار» قابل حله .

اينجوري كه يا عين خر همون راه « يك ضلعي » رو ، كه به ظاهر منطقي تر و درستتره ميري كه تازه زودتر هم مي رسي ، يا هم اينكه بعضي وقتا بالاجبار از «دو ضلع» ميري كه در اونصورت به نظر آدما حتي قد خر هم نمي فهمي …

جالبي اين قضيه اينه كه فهم كسي كه ازش استفاده مي كنه ، ماكزيمم ، به اندازه فهم خره!

Wednesday, October 09, 2002

بعضي از روزا كه هزارو يك جور كار و بيكاري بيخود و باخود ريخته سر آدم و آدم نمي دونه به كدومش برسه و در ضمن داره از خستگي هم مي ميره ، فكر مي كنه كه اگه روز بيشتر از 24 ساعت داشت چه حالي مي داد!

بعضي وقتها هم كه بايد برنامه يه قرار لازم و ضروري بين چند نفر رو جور كنه و اين چند نفر در طول هفته ،حتي يك نقطه مشترك خالي هم ندارند ، به اين نتيجه مي رسه كه كاش هفته بيشتر از هفت روز داشت!

گاهي هم كه آدم يك ماه وقت داره براي تحويل دادن يه كاري ، روزهاي آخر ماه مي گه آخه چي مي شد ماه بيشتر از 30 روز داشت!

در مورد بعضي اهداف بلند مدت تر(!!) هم با فغان و زاري به پاي خدا مي افته كه چرا سال فقط 12 ماهه؟؟!!

والي آخر…

بعدش اونوقت بعضي وقتهاي ديگه هم هست كه آدم به اين نتيجه مي رسه اگر كلاً از اصل و اساس هيچي نبود بهتر بود…

امان از اين آدميزاد…!!!

Monday, September 30, 2002

خدا نكنه تابع زندگي آدم ، تو قسمت ثابت باقي بمونه!
خيلي بده...

Sunday, September 22, 2002

اه...
اگر اينايي كه ذوب شدن ، به جاي ذوب منجمد مي شدن شايد الان وضعمون حداقل بهتر از ايني بود كه هست…

Friday, September 20, 2002

يادش به خير!
واي كه چه كيفي داره آدم شب 13 رجب يه گوشه آروم ، براي خودش نشسته باشه و حواسش به هيچ چيز و هيچ كس در اطرافش نباشه و فقط زل زده باشه به خونه سنگي و سياه روبه روش ، به خصوص اون ديوارش كه يه روزبراي تولد يه آدمِ بزرگ شكافته شده بوده ، يه روزي مثل امروز و يه شكافي شبيه همين كه الان مي شه ديد …

خيلي جالبه كه توي اونهمه هياهو ،زل زدن به اون خونه سنگي انقدر به آدم آرامش مي ده ، و تو كله آدم همش اين مي چرخه كه:
كعبه آن سنگ نشان است كه ره گم نشود…

Thursday, September 19, 2002

شعرهاوجمله ها و حرفهايي هستند كه آدم در طول سالها ،‌ بارهاوبارها اونها رو خونده و شنيده و گفته و نوشته و به خيال خودش فهميده ،‌ ولي يه دفعه يه اتفاقي تو زندگيش باعث مي شه تا تازه عمق معنيشونو بفهمه…

اما من هنوز معني اين رو نفهميدم:
سايه بان آرامش ما ، ماييم!

خب حتماً حرفهايي هم هستند كه آدم هرگز نخواهد فهميدشون.

Wednesday, September 18, 2002

معمولاً مواقعي كه خيلي اعصابم خورد باشه يه جورايي لال مي شم!
يعني درست در شرايطي كه آدم هاي معمولي داد و بيدادشون در مياد من صدام بند مياد وجيكم در نمياد .
هفته گذشته هم يه چيزي تو همين مايه ها بودم فقط تصميم گرفتم اين دفعه يك كم فرق داشته باشم ، اين بود كه به زبان اجنبي پناهنده شدم…
كه البته بي عرضه بازيهاي لازم رو هم از خودم نشون دادم.
تجربه بدي نبود ، خوشم اومد.

Monday, September 16, 2002

Baby just when this world seems Mean and cold, our LOVE comes Shining red and gold
( Eric Clapton)

Saturday, September 14, 2002



The year was a year at first, when Children ran in the garden. The day Shrank down into a month. The day was a week after , when young man walk in the garden. The day was itself a day, when love grow taller. The day shrank down to an hour when old man limped in the garden . the day will last for ever, when it is nothing at all

Friday, September 13, 2002


We need someone to believe in us-if we , do well, we want our work commended our faith corroborated. The individual who think well of you, who keeps his mind on your good qualities, and does not look for flows, is your freind. who is my brother ? i'll tell you he is one who recognize good in me
( Elbert Hubbard)

Thursday, September 12, 2002


Don't follow where the path may lead
Go instead where there is no path and leave a trail

Wednesday, September 11, 2002

خيلي جالبه كه يه سري اتفاق ها و جريانات باعث مي شه كه عدد و رقم هم براي آدم معنا و مفهوم پيدا كنه!
مثلا الان تركيب 11سپتامبر تنها چيزي كه تو ذهن آدم تداعي نمي كنه مفهوم تاريخشه 10،11،12 سپتامبر …يعني الان شنيدن اين تركيب ناخودآگاه براي آدم مثل شنيدن يك كلمه مي مونه كه مستقل از زمان و مكان ، معني و مفهوم خاصي داره مثلا يه چيزي تو مايه هاي فاجعه ، حماقت ، سياست ، مرگ…
توي دنيا دارن همه كارها رو paperless مي كنند، اونوقت تو مملكت ما مي ري بانك صد تومن پول بگيري يه بسته نيم كيلويي اسكناس ميدن دستت مي گن بفرماييد!!!

و خدا نكنه آدم يه كار اداري براش پيش بياد ،بايد يك چمدون نامه و سند و مدرك و دفتر دستك + يكي دو تا فتوكپي از هر كدوم دنبال خودش راه بندازه ، تازه آخرش هم معلوم نيست بره و نگن فلان نامه هم بايد باشه …

چند روز پيش يكي از دوستام كه كاناداست ، داشت برام از ثبت نام و انتخاب واحدش و اينا از طريق اينترنت تعريف مي كرد ، من نفسم بند اومده بود و داغ دلم تازه شد ، ياد مصيبت و فلاكت روز انتخاب واحد خودم افتادم و اينكه دوباره بايد از صبح ساعت 5 برم دانشكده تو صف زنبيل بذارم و كلي مبارزه و نبرد كنم و چونه بزنم و التماس كنم تازه بازم آخرش آيا درسهايي كه مي خوام بهم برسه يا نه!!!

خدا صبر و توانمونو زياد كنه و جهانمون رو از سومي در بياره…

Monday, September 09, 2002

…بعضي آدمها وقتي غايب اند بيشتر «هستند» از وقتي كه حضور دارند!
و اين هايند آدمهايي كه گاه مخاطب حرفهايي قرار مي گيرند كه نبايد خود بشنوند ،‌ با اين آدمهاست كه ما همواره در گفتگوييم ، هميشه با اين آدمهاست كه حرفهاي خوبمان را مي زنيم ،‌ حتي حرفهايي را كه دوست نداريم بشنوند ، به همين هاست كه هميشه نامه هايي مي نويسيم كه هيچگاه نمي فرستيم.
حرفهاي اصيل حرفهايي نيستند كه براي «شنيدن» زده مي شوند ، حرفهايي هستند كه براي «زدن» زده مي شوند…
…حرفهايي كه خود آدم نيز در آنجا مستمع بيگانه ايست ، حرفهايي كه سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند…

دكتر علي شريعتي
كوير-آدمها و حرفها

محشره!!!

Sunday, September 08, 2002

چرا هر چي مي دوم نمي رسم؟؟؟؟؟؟
چهارشنبه ختم پدر يكي از بچه ها بود …
يكي دو تا از بچه ها رو ديدم كه بعد از ديپلم نديده بودمشون ،در عرض 3سال ، اونهم تو اين سن و سال آدمها خيلي عوض مي شن…!!!!!!!
داشتم فكر مي كردم كه چقدر زندگي ، آدمها رو بدون اينكه بخوان و بفهمن از هم دور مي كنه ، چند سال از صبح كه چشمامونو باز مي كرديم با هم بوديم و تو سر و كله هم مي زديم تا عصر، با هم خوشحال مي شديم با هم ناراحت مي شديم عصباني مي شديم حرص مي خورديم داد و بيداد مي كرديم و… اونوقت حالا‌ انقدر از هم دوريم كه پدر يكي يك سال با سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و بقيه وقتي مي فهمن كه بايد پاشن برن ختمش!!!!!
اگر چند تا آدمو وايسونن توي يك نقطه وبعد به عنوان يك مسابقه بهشون بگن كه حالا‌ تا مي تونين از هم دور شين ،هر چقدر هم كه تلاش كنند باز هم فكر نكنم به اون اندازه اي از هم دوربشن ، كه توي زندگي معمولي و روزانه شون بدون اينكه همچين هدفي داشته باشند و بدون اينكه بفهمن ، دارن از هم دور مي شن!!!
اصلا انگار زندگي شده يك مسابقه با هدفِ دور شدن از هم…
كوه ها با همند و تنهايند
همچو ما با همان و تنهايان…

Tuesday, September 03, 2002

امروز بچه متوسطي بودم خدا رو شكر!
يه كم از اون خيلي افتضاحي در اومدم…
قانونparsimon مي گه كه :
«اگر دو نظريه قدرت پيش بيني يكساني داشته باشند ، نظريه اي كه فرضيات كمتري دارد ارجح است.»
حالا ما ؛
معمولاً تو زندگيمون نظرياتي رو ترجيح مي ديم كه حداكثر فرضيات ممكن رو داره ، نصف سختي هاي زندگيمون هم مال همينه كه عادت كرديم كنار هر مسأله اي يك خروار اما و اگر رديف كنيم !!!

Sunday, September 01, 2002

گويا امروز هنوز بقاياي سگي چهارشنبه تو وجودم مونده!!! هيچ وقت انقدر طول نمي كشيد!
بدجوري از صبح به همه چي غر زدم و از همه چي ايراد گرفتم تا اينكه دوست عزيزم يه دونه خوابوند تو گوشم و گفت سارا آدم باشا!!!! اونم كجا ، تو انقلاب بين اون همه آدم چس كلاس(!)‌ منم تنها عكس العملم اين بود كه ( با وجود اونهمه بد اخلاقيم ) تركيدم از خنده ،‌ خيلي ديدني و خنده دار گفت و زد ،‌ جاي خيليا خالي بود ،‌ يه كم اخلاقم بهتر شد!(واقعاً همون مثل اينكه كتك مي خوام تا آدم شم ، به نفع مامانم ايناست كه اينو بدونن،‌ البته من كه نمي گم بهشون!)
يكي از دختراي دانشكده رو هم با دوست پسرش ديدم و خب همونطور كه حدس مي زدم ( چون بالاخره تونستم كه يه كم اين آدماي جالبو بشناسم ) منو كه ديد تا اومدم بهش سلام كنم روشو كرد اونور!!!!!!!!!!
كم كم عادت كردم به اينجور چيزا اما خب سال اول دانشگاه خيلي پدرم در اومد تا از مات زدگي در اومدم واقعاً سخت بود و اين اولين باره كه دارم اعتراف مي كنم ! آخه من تا قبل از دانشگاه توي جمع هايي بودم كه اينجور رفتارا توش تعريف نشده بود الان كه مقايسه مي كنم حس مي كنم كه خيلي به مدينه فاضله نزديك بود! مثلا بچه هاي مدرسه با همه تفاوت سليقه ها همه با هم يكرنگ بودن ،‌ دو رويي و ريا و اينجور چيزا چيزايي بود كه من از وقتي وارد دانشگاه شدم تازه معنيشونو فهميدم وواقعاً اون اولا شوكه شده بودم و چيزي كه حالمو خرابتر مي كرد عكس العمل بقيه بود كه همه عين هم بود ! مثلا يه رفتاري كه چشم منو چهار تا مي كرد براي همه خيلي عادي و معمولي بود يعني خب براي اينكه همه شون با نسبتهاي مختلف(يعني كم و زياد) تو يه مايه بودن،‌ رو در روي هم كلي دوستي و صميميت وقربونت برم فدات شم ،‌ پشت سر هم انواع و اقسام دودره بازي و زيرآب زني و صفحه گذاشتن!!!
تازه همشون هم آدمايي كه ادعاي فرهنگ و تمدن و روشنفكريشون ، …ِ آسمونو پاره كرده!
خوشحالم از اينكه از اينجور فرهنگ و تمدن بي بهره موندم…

هر چي كه بود گذشت و الان ديگه كمتر مشكل دارم چون ياد گرفتم با هر كس چه جوري بايد رفتار كرد وديگه با شرايط كنار اومدم وبا بچه ها هم خيلي خوبم و باهاشون هم خوش مي گذره ،‌ درسته كه اولاش سخت بود اما خب براي من خوب و لازم بود چون حالا‌كه درسم داره تموم مي شه فكر مي كنم كه حتي اگر هيچي ياد نگرفته باشم لااقل فهميدم كه از آدما هيچ توقعي نداشته باشم و از دستشون ناراحت نشم و باهاشون خوب باشم بدون اينكه در عوضش انتظاري ازشون داشته باشم! چون وقتي دانشگاه رفته هاش اينن…

اما خب اون اولا همش فكر مي كردم طفلك آدماي ساده اي كه از شهرستان ميان ( نه همشون ! آخه بعضياشون هيچ دست كمي ندارن ) چون من كه تو تهران بزرگ شدم و جد اندر جدم تهراني بودن و تازه جو خونوادم نا آشنا با دانشگاه نيست و همه درس خوندن و باباي عزيزم هم كه دايم الدانشگاهيه(!) با اينهمه اينجوري هنگ كردم ،‌ ديگه اون طفلكا كه جاي خود دارن ،‌ خدا كمكشون كنه…

Saturday, August 31, 2002

ديروز ختم يه كسي بود كه هم معلم بابام بوده هم برادرام…
هم جالب بود هم خيلي ناراحت كننده…
همشون هم خيلي دوستش داشتن.
خدا رحمتش كنه!

Friday, August 30, 2002

يادمه يه روزي (اون موقع ها كه عقل نارس تر از الان بودم!) مامانم داشت با يكي حرف مي زد بهش گفت بچه ها هر چي بزرگتر مي شن زحمت ها و غصه هاشون هم باهاشون بزرگ مي شه …!
راستش اون موقع با عقل اون زمان حس كردم خيلي حرف بي ربطي زده تازه كلي هم بهم بر خورده بود ، پيش خودم مي گفتم : «وا!! مگه من چه زحمتي براي مامان دارم !!؟؟؟!؟!؟!؟! كه داره منو با يه بچه فسقلي زرزرو مقايسه مي كنه كه يك سره بايد ترو خشكش كرد و جمع و جورش كرد ،من كه سرم به كار خودمه ، مثل بچه آدم مي رم مدرسه و ميام درسم هم كه بد نيست ،تازه از اون بچه هايي هم نيستم كه مامان باباشون پا به پاشون مي شينن سر درس و كتاب، اينا اصلا تا حالا هيچ وقت نفهميدن من كي امتحان دارم! آخه پس من چه زحمتي براش دارم!!؟؟» تازه كلي هم از دست مامانم شاكي شده بودم…

انصافاً كه بچه بودم و ساده ، فكر مي كردم كه زحمت فقط اين چيزاست ،‌ غافل بودم از اينكه حقيقتاً زحمت و غصه آدما باهاشون بزرگ مي شه ، اگر اون موقع كه نيم متر بوديم زحمتمون خلاصه مي شد تو شير دادن و عوض كردن و ساكت كردن و خوابوندنمون ، حالا‌كه از يه مترونيم گذشتيم ، هزار ماشالله توانايي اينو داريم كه از يه موضوع ساده آنچنان جز مامان بابامونو در آريم كه فقط خدا مي دونه …
مثل كاري كه من احمق اين دو روزه كردم و اعصاب خودم و اون طفلكيا رو بدجوري ريختم به هم (نمي دونم چرا بعضي وقتا انقدر وحشي مي شم !)
بعد از اينكه گرد و خاكي كه ديروز كرده بودم خوابيد ،‌ همش داشتم به اين چيزا فكر مي كردم و به رفتاراي خودم (!)‌ صبح همش تو فكر جر و بحثام با مامانم بودم و جالب اينجا بود كه روز مادر بود…!

«هر آنچه هستم يا اميدوارم كه باشم همه را به مادر نازنينم مديونم.»
ابراهام لينكلن

Tuesday, August 27, 2002

مشكل اوني كه پشت سرش لغز خونده بودم داره حل مي شه ، هيچ كس نمي دونه كه چقدر خوشحالم...........

Monday, August 26, 2002

امروز هم مثل بقيه روزهايي كه مي رم باشگاه انقلاب به اين نتيجه رسيدم كه :
يا بايد در جنسيت خودم شك كنم ، يا در مورد تواناييهام كلا نا اميد باشم و يا اينكه در مشكل دار بودن عقلم يقين حاصل كنم!!!!!!! (نمي دونم كه حالت هاي ديگه اي هم وجود داره يا نه ، ‌اما اگر بلد بودم مي گفتم )

هر بار وقتي از در وارد مي شم حس مي كنم انگار من دختري ام كه از يه سياره ديگه اومدم ( چه مي دونم شايد بايد مثلا«زنان زحلي» رو هم به اسم كتاب« مردان مريخي زنان ونوسي » اضافه كرد!).

وواقعاً حس مي كنم كه موجود بي استعدادي هستم ؛ اولا كه وقتي كه دارم ورزش مي كنم بر خلاف غالب دخترهاي تو باشگاه هيچ كار ديگه اي ازم بر نمياد و اصلاً نمي تونم در آن واحد به همه جزئيات اطراف توجه داشته باشم !!!
بعضي كفش و لباسهاشون هم كه من حتي با ديدنش هم ورزش كردنم نمياد چه برسه به پوشيدنش…
و از همش برام جالبتر اينكه بعضي از اونايي كه ساعت 7:30 تو باشگاهن ساعت چند از خواب پا شدن كه اونهمه آرايش كردن و باز هم تنبل و خنگ بودن خودم بهم ثابت مي شه چون هميشه آخرين لحظه ممكن از خواب پا مي شم و اونقدر آرايش روهم فقط براي مهموني عروسي حوصله شودارم … تازه يه فرق ديگه مون هم اينه كه من ورزش كنم عرق مي كنم اما احتمالاً اونا نه!!!يا اينجوريه يا هم اينكه هر روز از لوازم آرايش ضد آب استفاده مي كنن كه وقتي زبونم لال عرق كردن ، خداي نكرده همه چي قاطي پاطي نشه.
در هر حال خلاصه ش اينه كه من خيلي بي استعدادم…

و هر روز وقتي دارم از در ميام بيرون فكر مي كنم كه يا من يه چيزيم مي شه يا بقيه ، و چون سريع ياد جوك اون تركه مي افتم كه داشت تو اتوبان برعكس همه مي رفت ، مي فهمم كه پس حتماً من يه چيزيم مي شه ، خدا شفام بده…

Saturday, August 24, 2002

من كم كم دارم مطمئن مي شم كه يه آدمي وجود داره كه با اسم «سارا» خصومت شديدي داره و داره نهايت تلاششو براي اعتلاي اين نام عزيز مي كنه!!! دستش درد نكنه…

-تو ماشين نشستي داري مي ري كه يه دفه يه پاترول بدجوري مي پيچه جلوت ، نزديكه حسابي عصبانيت كنه و دستتو بذاري روي بوق كه يهو مي بيني يه خرس ناز گوگوري مگوري (حالا‌بگذريم از اينكه خرسه كيه!) كه دمر خوابيده و پاهاشو هوا كرده ، يه دستشو زده زير چونش ،‌ ابرواشو داده بالا ،‌ زل زده تو چشماتوداره يه لبخند خيلي نازودلنشين بهت مي زنه . از همش هم نازتر اينه كه بالاش نوشته سارا !!! اينجوري مي شه كه جاي اينكه بوق بزني ،همون لحظه تصميم مي گيري كه حتي اگر يه روز داشتي از گشنگي هم مي مردي پاتو توي tehran burger عزيز با اون تبليغ قشنگش نذاري…

-«… اسمت چيه خانوم جون؟‌ من ساراي مهربون. شماچي آقا پسر؟ داراي بي دردسر. … عروسكهاي دارا و سارا در فروشگاههاي…» اينم از عروسك ملي ،‌ همه مشكلاتمون حل شده بود ،همين يكي مونده بود ، خدا خيرشون بده اينم كه حل شد.
باز حداقل اگر از اين دارا ها يه خوبشو براي ما كنار مي ذاشتن يه چيزي ، نه اينكه همينجوري فقط از اسممون استفاده ابزاري كنن ، هيچي هم بهمون نرسه… (‌ اصلا من كه فكرمي كنم دارا كلاًدروغه ،‌ بچه هم كه بوديم هي بهمون گفتن دارا و سارا ،‌ دارا انار دارد سارا ندارد ،‌ چه مي دونم اين به اون انار مي دهد و از اينجور حرفا ، اما ما كه هنوز چيزي نديديم!)

-از همش زيباتر تبليغ عظيم و خيره كننده «ساراول» بود كه مدتهاي مديدي سر خروجي همت به مدرس جنوب خودنمايي كرده و هميشه ما رو مشمول الطاف بي دريغ دوستان عزيزمون مي كرد .

-بي مزه ترينش هم شيشه دوغي بود كه يكي از دوستان مهربانم خريده بود و نگه داشته بود كه بده به من . روش يه عكس بي ريخت گاو بود كه زيرش نوشته بود دوغ سارا

اصلا خدا رو چه ديدين شايد اون آدم در راستاي اهدافش ، مامان و باباي منو هم گول زده تا اسم منو گذاشتن سارا!!!و من هم موردي هستم مشابه موارد فوق ، در اون صورت من از همه ساراهاي واقعي شرمنده ام و عذر مي خوام…

Thursday, August 22, 2002

دعوا كردم ،‌ خيلي بد…

ناراحت شدم ، جوش آوردم ،‌ عصباني شدم ،‌ داد زدم ، دعوا كردم…

خيلي كار بدي كردم داد زدم ،‌ خيلي دوستش دارم مامانو…فكر نمي كنم تو دنياي به اين بزرگي ، جايي آرامش بخش تر،‌ گرمتر و دوست داشتني تر از توي بغلش وجود داشته باشه…
خوشحالم…

Wednesday, August 21, 2002

يك شاعر امريكايي مي گويد:
كودكي پابرهنه از اينكه كفش نداردومجبوراست با پاي برهنه به كوچه برود،‌ نزد مادر خود ناليد و گفت:
-مادرجان! من كفش مي خواهم.
-چون پدرت بيكار شده است،‌ پول نداريم كفش بخريم.
-چرا بابا ييكار شده؟
-زيرا كفش در مغازه ها زياد است و خريدار كم!!! به همين جهت كارخانه كفش دوزي تعطيل شده كارگران بي كار و پول
شده اند وپدر تو نيز كار خود را از دست داده.
-حالا‌كه كفش زياد است چرا يك جفت از آنرا به من نمي دهند تا بپوشم و پابرهنه به كوچه نروم؟!؟
-آنها از ما پول مي خواهند و ما پول براي خريد كفش نداريم . كارخانه داران محصول اضافي شان را به دريا مي ريزند اما به مردم
نيازمند نمي دهند تا مبادا نرخشان بشكند.
-تكليف ما چيست ؟‌ قرار است پدرم چه كند؟

مادر ناليد و گفت: « مي خواهند او را به ارتش ببرند تا جايي را فتح كنند و كفش هاي روي دست مانده را به مردم آنها بفروشند و خود را از ورشكستگي نجات دهند.»
كودك گريست و با التماس گفت: « مادر! من كفش نمي خواهم،‌ مبادا پدرم كشته شود! »

و مادر كودك خود را در آغوش گرفت و با هم اشك ريختند…

ماهنامه صفحه اول ، مرداد 1381 ( بخش گزيده مطالب مطبوعات ايران: به نقل از روزنامه جمهوري اسلامي تاريخ1/4/81 )

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل…

Sunday, August 18, 2002

الان كه داشتم يه چرخي تو وبلاگها مي زدم يه دفه بدجوري سرحال و شارژ و شنگول بودنم خدشه دار شد…
وقتي نوشته 12تير نورهود رو خوندم يهو يخ كردم ،‌ به خودم گفتم مي مردي جاي امروز ، ديروز مي اومدي اينجا رو مي خوندي كه اينجوري نشه!!! حالا‌ اين پيشكسوتان عزيز مي گن : « مي بيني تو رو خدا! دختره تازه وارد پر روي بي جنبه چش سفيد ،‌ صبر نكرد دو روز از اومدنش بگذره ، بعد برداره حرفامونو كپي كنه!!»
يه كم كه فكر كردم ديدم نه بابا مشكلي نيست ،‌ « اينجا روخدا رو شكر فقط خودم مي خونم ،‌ و خودم هم خوب مي دونم كه جمله ديروزم استثنائاً از تراوشات مغز معيوب خودم بوده در اثر شدت پشيموني از كاري كه دو سال پيش كردم و هنوز دارم چوبشو مي خورم . حالا‌ديگه اينكه اين حرفِ يه ماه پيشِ يه مغزِ غيرمعيوبه ،‌ فكر نكنم تقصير من باشه! ( تازه جمله بندي من كجاو…) »

بعد كه ديدم راست مي گم ،‌ سر حال و شارژ و شنگول بودنم برگشت سرجاش…
امروز با اينكه حالم خوب نيست ، بدجور سرما خوردم و تب دارم اما نمي دونم چرا انقدر سرحال و شارژ و شنگولم… يه جور باحاليه…!!!

Saturday, August 17, 2002

بعضي وقتا كه يه كاري مي كنم و بعدش كه كار از كار ميگذره كلي پشيمون مي شم ، فكر مي كنم كه كاش تو زندگي هم يه دكمه undo وجود داشت…!!

Friday, August 16, 2002

اين دو سه روزه هر يه تلفني كه بهم مي شه يه چيز ناراحت كننده جديده !!! اما به خاطر نفرت مفرطم از آه و ناله و جنون عجيبم در فرار از درد دل ، ترجيح مي دم خفه شم.
خدا نكنه آدم بيفته رو دنده بد بياري ،‌ يعني بدبياري كه نه ،‌ نا خوشايندي ،‌ اصلاچه مي دونم ، هر چي…

فقط اينكه مثل خر موندم تو گل…
شديداً احتياج به دعا دارم!

Wednesday, August 14, 2002

اگر آدم شنا رو از كنار ديواره استخر و با فشار پا به ديواره ( به قول بچگيا مون : سُر )‌ شروع كنه معمولا‌شناي موفقتري داره تا اينكه بخواد از يه جا وسط آب ،‌ با دست و پا زدن شروع كنه .
ديواره استخر كمك بزرگي مي كنه ، آدم سرعت و قدرت شروعش اينجوري خيلي بيشتره ، خيلي سريعتر و با صرف انرژي كمتري به اونطرف استخر مي رسه ،‌ احتمال نفس كم آوردنش هم كمتره ، تازه من كه وقتي از كنار ديواره شروع مي كنم انگيزم براي شنا و ادامه دادنش خيلي بيشتر از وقتيه كه از وسط آب شروع به شنا مي كنم.

ديروز توي استخر فكرم بدجوري درگير چيزاي مختلفي بود …
هر يه باري كه پامو به ديواره استخر فشار مي دادم و شنامو شروع مي كردم ،‌ اين فكر از سرم ميگذشت كه الا‌ن توي زندگيم بدجوري احتياج به يه ديواره دارم تا به كمكش با قدرت و انرژي و انگيزه شروع كنم و نفس كم نيارم ، بعدش ديگه وقتي راه افتادم ،‌ تلاشم رو مي كنم و دست و پاي لازم رو مي زنم .
خسته شدم از بس از يه وسط مسطي شروع كردم به دست و پا زدن و بعد هم نفسم تموم شد و وايستادم…

جايي ديواره اي چيزي سراغ ندارين؟؟؟!!!!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

Tuesday, August 13, 2002

هميشه از آدمايي كه حرفها و نوشته ها و قيافشون فقط و فقط پر از غم و غصه است و همشه آه و فغان و ناله شون به آسمونه بدم مي اومده و هميشه نهايت سعيمو كردم كه هرچقدر هم ناراحتم اينجوري نباشم (‌ چون هميشه ديدن كسايي كه در اوج بدبختي هم شاكرند آدمو شرمنده مي كنه)
با همه اين حرفا امشب از اون شباست…كم آوردم …بريدم…پُرم…
وقتايي كه خيلي زياد ناراحتم به حال خيليا حسوديم مي شه …كاش اهل گريه بودم و اين مقاومت احمقانم در مقابل گريه وجود نداشت (‌ كه فكر مي كنم ريشه ش فرار از صفت «لوس» بخاطر يكي يكدونگي ،‌ تو دوران بچگي باشه !!!)‌ كاش صبرم زياد نبود كه همه چي اينجوري رو هم تل انبار نمي شد ،‌ كاش اهل جيغ و داد و شلوغ بازي بودم ،كاش اهل درد دل كردن بودم…

حس مي كنم ديگه دوستش ندارم ،‌ بدجوري حالمو گرفته.
10سال دوستي رو نديده گرفته به همين راحتي!!! نه يه دوستي احمقانه و بچگونه ، دوستيي كه از همون اول هم لوسبازي و قهر و بچه بازي توش نبود ، هيچوقت. واقعي واقعي بود ، حد اقل تا پارسال . ديگه دوستش ندارم!
رابطه اي كه باعث مي شد خيلي وقتا نداشتن خواهر رو فراموش كنم . دوستش داشتم عجيب.
از اون موجودات ناز و دوست داشتنيه ، از اونا كه مي شه ساعتها باهاش باشي و بدون گفتن كلمه اي ،‌ حس كني كلي حرف باهاش زدي . از اوناس كه چشماشون پرِ حرفه، اونا كه چشماشون برق داره. اما ديگه دوستش ندارم…

دلم براش تنگ شده . خيلي وقته يه دل سير باهاش حرف نزدم . يك ساله!!! خيليه…
يه ساله كه باهام عين غريبه هاست حرفهامون در حد روزمرگيه ! حتي نگاهش هم ديگه برام خاليه ،‌ مثل همه ست…
درست از وقتي كه خيال كرد منم تو اون جريان مثل بقيه قالش گذاشتم ،‌ فكر كرد پشتشو خالي كردم و رفتم پيش همه ،‌ درست مقابلش وايسادم ، فكر كرد رفيق نيمه راه شدم…
نفهميد كه پا به پاش دوييدم ،‌ جنگيدم ،‌ غصه خوردم و حتي گريه كردم!!! اون لعنتي نفهميد كه از غصه ش 3 ماه شب و روز نداشتم و الان يه ساله كه فكرش ولم نمي كنه ،‌ اگر اينو فهميده بود اون روز با تعجب ازم نمي پرسيد :«مگه مي شه؟؟» وقتي كه فهميد بخاطرش ناراحتم !!!

هيچ كدوم از چيزايي رو كه تو اين يه سال بخاطرش كشيدم نفهميد ،‌ فقط خودشو ديد . نفهميد كه اين ،‌ اون بود كه منو قال گذاشت ،‌ پشتمو خالي كرد و رفيق نيمه راه شد. ديگه دوستش ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم مي خواد يه نفر بزنه تو گوشم و بگه تو ديوونه اي ،‌ دوستي و دوست داشتن هم حد داره (‌ كه البته فكر نكنم داشته باشه) يا اينكه يكي دلداريم بده .دلم مي خواد يكي يه چيزي بهم بگه ، فحش ،‌ بد و بيراه ،‌ دلداري ،‌ نمي دونم ،‌ هر چي!!!
دلم مي خواد برم يه جا كه هيچ چيز و هيچ كس نيست داد بزنم و يا حتي گريه كنم!!!

خيلييييييييييييييييييييييييييييي دوستش دارم اين نامرد و …
دعا كنين مشكلش حل شه.

Sunday, August 11, 2002


هي فلاني زندگي شايد همين باشد!
يك فريب ساده و كوچك
آن هم از دست عزيزي كه تو دنيا را
جز براي او و جز با او نمي خواهي
من گمانم زندگي بايد همين باشد…

Friday, August 09, 2002

آدم وقتي صداي ضبط شده خودشو ميشنوه يهو به خودش مياد كه : « اُه اُه ،‌ عجب صدايي دارم‌ » و دوزاريش مي افته كه تصوري كه خودش از صداش داره چقدر با صدايي كه واقعاً ديگران ميشنوند فرق داره…

حالا‌
آدمايي هم كه وبلاگ خودشون رو مي خونن احساس مشابهي دارن؟؟!؟!؟؟!؟!؟!

Tuesday, August 06, 2002

«سنگستان»؟؟!!!!؟!!!
به عقيده بعضيا خيلي بي ربطه!!
خب مثل خودمه ديگه…
اما خب اولا‌ :
چند سال پيش يه آدمْ بزرگي كه خيلي دوستش داشتم و قبولش داشتم داشت باهام حرف مي زد.
گفت من تو همه زندگيم فقط يه بيت شعر حفظم :
سبك مغزان به وجد آيند ازهر حرف بي مغزي
به فرياد آورد اندك نسيمي نيستاني را…

و اين دقيقا در مورد من صدق مي كرد چون خيلي زود از هر چيزي هيجان زده مي شدم از هر چيز كوچيكي يا زيادي ناراحت مي شدم يا زيادي خوشحال خب اين اصلا خوب نبود ، اونم تو اين روزگارو با اين آدما…
خلاصه بعد از اون خيلي سعي كردم و يه كم موفق شدم…
مي خوام نيستان نباشم…

بعدشم كه:
شب تاريك و سنگستان و من مست
قدح از دست من افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست...

خلاصه اينجوري شد...

Sunday, August 04, 2002

اون وقتا كه راهنمايي بوديم يه معلم انشاداشتيم كه اگر قشنگترين انشاي دنيا رو براش تو يه كاغذ خالي (سفيد) تميزومرتب مي نوشتي و مي دادي بهش محال بود نمره كامل بهت بده…!! هميشه مي گفت نوشته خالي فايده نداره و بايد ابتكار به خرج بدين طرح جديدي ، نقاشيي ، چيزي . انشاي خوب رنگ و آبش هم بايد خوب باشه… و خلاصه از اين حرفا…
و من هميشه با اين مساله مشكل داشتم هميشه سمبل مي كردم اگر خيلي زحمت مي كشيدم دور كاغذ چند تا كادر رنگي مي كشيدم يا اينكه نهايتا خط ها رو يه كم كج مي كردم . چيكار مي كردم خب من اصلا براي اينجور كاراي هنرمندانه و ظريف آفريده نشدم آخه به هر حال هر كسي را بهر كاري ساختند…( بگذريم از اينكه هنوز نمي دونم پس مرا بهر چه كاري ساختند )
خلاصه با هر بدبختي و جون كندني كه بود اون سالها رو با اون معلم و مشكل بزرگش گذرونديم…

حالا‌ الا‌ن هم بعد از هفت ، هشت ، ده سال قصه همونه:
يه وبلاگ سياه و سفيد كه توش هيچ كار گرافيكي و هنرمندانه اي ديده نميشه ، صاف و سفيد…خب اينم يه مدلشه!!!! براي كسايي كه حال و حوصله و عرضه اينجور كارا رو ندارن.

اينجوري حد اقل اگر شام و ناهار نيست ، هفت دست آفتابه لگن هم نيست
خيلي بهتر از اينه كه هفت دست آفتابه لگن راه بندازم و…
سلام
مثل هميشه شروع كردن حرف برام كار سختيه…( اما خدا نكنه شروع كنم!)صد ساله كه فقط نوشته هاي بقيه رو مي خونم و تا حالا دستم به نوشتن نمي رفت.
يه دليلش مربوط مي شه به بعضي اخلاقهاي گندي كه دارم و سايردلايل(!) رو هم حوصله ندارم و هم لزومي نداره بگم…
اما بالاخره شروع كردم…

همه اولش كلي خودشونو مي كشن تا توضيح بدن كه بالاخره براي دل خودشون مينويسنيا خوش اومدن بقيه…حالا هم نوبت من:
من براي دل خودم مي نويسم اما« دونستن »نظر « ديگران » برام مهم و جالبه…
اين موضوع رو تجربه كردم :
چند سالي روزانه مي نوشتم، توي سررسيد. خيلي خوب بود و از جمله محاسنش اين بودكه تغيير طرز فكرام و بالا رفتن سنم برام كاملا محسوس بود و البته جالب!
اما يه عيب بزرگ داشت اونم اينكه دوست داشتم يكي بخونتش اما كي؟ دلم ميخواست يه غريبه بخونه…!!!
اون موقع و تو اون سن وسال عمرن به ذهنم نمي رسيد كه همچين شرايطي برآورده شه…
هميشه خواسته هاي خودمو مسخره مي كردم ولي مثل اينكه در مورد بقيش هم مي شه اميدوار بود! ( سريع بي جنبه مي شم!)

البته فعلا كه « ديگراني » در كار نيست و خودم تشريف دارم و خودم كه خب اينم مشكلي نيست چون اصولا بدجوري عادت دارم كه با خودم حرف بزنم و هميشه همه بخاطر اين موضوع مسخرم ميكنن اما خودم خوشم مياد. البته بعضي وقتا ضايع است مثل مواقعي كه تو خيابون يهو به خودم ميام و…
پس فعلا براي خودم حرف مي زنم تا بعد هم خدا بزرگه…



Tuesday, July 30, 2002

شب تاريك و سنگستان و من مست
قدح از دست من افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست...