Monday, August 26, 2002

امروز هم مثل بقيه روزهايي كه مي رم باشگاه انقلاب به اين نتيجه رسيدم كه :
يا بايد در جنسيت خودم شك كنم ، يا در مورد تواناييهام كلا نا اميد باشم و يا اينكه در مشكل دار بودن عقلم يقين حاصل كنم!!!!!!! (نمي دونم كه حالت هاي ديگه اي هم وجود داره يا نه ، ‌اما اگر بلد بودم مي گفتم )

هر بار وقتي از در وارد مي شم حس مي كنم انگار من دختري ام كه از يه سياره ديگه اومدم ( چه مي دونم شايد بايد مثلا«زنان زحلي» رو هم به اسم كتاب« مردان مريخي زنان ونوسي » اضافه كرد!).

وواقعاً حس مي كنم كه موجود بي استعدادي هستم ؛ اولا كه وقتي كه دارم ورزش مي كنم بر خلاف غالب دخترهاي تو باشگاه هيچ كار ديگه اي ازم بر نمياد و اصلاً نمي تونم در آن واحد به همه جزئيات اطراف توجه داشته باشم !!!
بعضي كفش و لباسهاشون هم كه من حتي با ديدنش هم ورزش كردنم نمياد چه برسه به پوشيدنش…
و از همش برام جالبتر اينكه بعضي از اونايي كه ساعت 7:30 تو باشگاهن ساعت چند از خواب پا شدن كه اونهمه آرايش كردن و باز هم تنبل و خنگ بودن خودم بهم ثابت مي شه چون هميشه آخرين لحظه ممكن از خواب پا مي شم و اونقدر آرايش روهم فقط براي مهموني عروسي حوصله شودارم … تازه يه فرق ديگه مون هم اينه كه من ورزش كنم عرق مي كنم اما احتمالاً اونا نه!!!يا اينجوريه يا هم اينكه هر روز از لوازم آرايش ضد آب استفاده مي كنن كه وقتي زبونم لال عرق كردن ، خداي نكرده همه چي قاطي پاطي نشه.
در هر حال خلاصه ش اينه كه من خيلي بي استعدادم…

و هر روز وقتي دارم از در ميام بيرون فكر مي كنم كه يا من يه چيزيم مي شه يا بقيه ، و چون سريع ياد جوك اون تركه مي افتم كه داشت تو اتوبان برعكس همه مي رفت ، مي فهمم كه پس حتماً من يه چيزيم مي شه ، خدا شفام بده…