Sunday, August 04, 2002

سلام
مثل هميشه شروع كردن حرف برام كار سختيه…( اما خدا نكنه شروع كنم!)صد ساله كه فقط نوشته هاي بقيه رو مي خونم و تا حالا دستم به نوشتن نمي رفت.
يه دليلش مربوط مي شه به بعضي اخلاقهاي گندي كه دارم و سايردلايل(!) رو هم حوصله ندارم و هم لزومي نداره بگم…
اما بالاخره شروع كردم…

همه اولش كلي خودشونو مي كشن تا توضيح بدن كه بالاخره براي دل خودشون مينويسنيا خوش اومدن بقيه…حالا هم نوبت من:
من براي دل خودم مي نويسم اما« دونستن »نظر « ديگران » برام مهم و جالبه…
اين موضوع رو تجربه كردم :
چند سالي روزانه مي نوشتم، توي سررسيد. خيلي خوب بود و از جمله محاسنش اين بودكه تغيير طرز فكرام و بالا رفتن سنم برام كاملا محسوس بود و البته جالب!
اما يه عيب بزرگ داشت اونم اينكه دوست داشتم يكي بخونتش اما كي؟ دلم ميخواست يه غريبه بخونه…!!!
اون موقع و تو اون سن وسال عمرن به ذهنم نمي رسيد كه همچين شرايطي برآورده شه…
هميشه خواسته هاي خودمو مسخره مي كردم ولي مثل اينكه در مورد بقيش هم مي شه اميدوار بود! ( سريع بي جنبه مي شم!)

البته فعلا كه « ديگراني » در كار نيست و خودم تشريف دارم و خودم كه خب اينم مشكلي نيست چون اصولا بدجوري عادت دارم كه با خودم حرف بزنم و هميشه همه بخاطر اين موضوع مسخرم ميكنن اما خودم خوشم مياد. البته بعضي وقتا ضايع است مثل مواقعي كه تو خيابون يهو به خودم ميام و…
پس فعلا براي خودم حرف مي زنم تا بعد هم خدا بزرگه…