Monday, October 27, 2003

بعضي وقتها پشت سر هم شدن دو تا اتفاق خوب ممكنه از شدت كيف و لذت اونا كم كنه وحتي شايد يه جورايي ضد حال باشه .
مثل اين مي مونه كه ماست و سيب زميني رو پشت سر هم بخوري.
تلخ مي شه.

Friday, October 24, 2003

در 48 ساعت گذشته اوقات فراغتم رو خارج از توالت گذروندم...

مردم!

Friday, October 10, 2003

خداي ما دوباره سنگ و چوب شد نيامدي...

Monday, October 06, 2003

ديروز كلي خجالت كشيدم كه مال اين نسلم!
تو جمع يه سري آدمهاي خيلي خوب كاملا كم آوردم و در نهايت ترجيح دادم خفه شم!

گفتم كه سه هفته پيش خانم سفير ايتاليا اومده بود كهريزك ، تو جلسه اي كه بعد از بازديدش گذاشتن تا نظراتشو بگه اولين سوالي كه پرسيد اين بود: " چرا همه شماهايي كه دارين اينجا افتخاري كار مي كنين و هر كاري از دستتون بر مياد مي كنين كه اينجا سر پا بمونه ، از نسلهاي گذشته ايد؟؟؟؟ شماها انقدر با عشق و از صميم قلب زحمت مي كشيد ، اما چرا از نسل جوونتون هيچ كس نيست؟؟؟؟ "
راستش اين حرفش خيلي از اون روز فكر منو مشغول كرده بود . تا اينكه ديروز سريع از يه موقعيتي استفاده كردم تا در برابر حرف اونروز يه دفاعي كرده باشم. گفتم به جوونا بايد فرصت بدين ببينين چيكار مي كنن بايد تو بازي راشون بدين ، اما هرجوري خواستم دفاع كنم با حرفهايي مواجه شدم كه هيچ جوابي براشون نداشتم .
اينكه در عمل هيچ كس حاضر نيست تو زمينه اي كه تخصص داره، ‍فقط يه كم از وقتشو بذاره براي اينجا ، بي چشمداشت!
مثلا الان خيلي كارا هست كه اونجا داره توسط آدماي ناوارد انجام ميشه و به اونا حقوق داده ميشه ،‌در حالي كه من مطمئنم همون كار اگه دست يه جوون داده شه خيلي بهتر انجام ميشه ، اما خب نكته همينجاست كه كي حاضره ؟؟؟

نمي دونم ! اما فكر مي كنم ماها بيشترو بهتر از هر چيز ديگه اي فقط غر زدن و ايراد گرفتن و شعار دادن رو ياد گرفتيم.
يعني واقعا در عمل حرفي براي گفتن نداريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟