چهارشنبه ختم پدر يكي از بچه ها بود …
يكي دو تا از بچه ها رو ديدم كه بعد از ديپلم نديده بودمشون ،در عرض 3سال ، اونهم تو اين سن و سال آدمها خيلي عوض مي شن…!!!!!!!
داشتم فكر مي كردم كه چقدر زندگي ، آدمها رو بدون اينكه بخوان و بفهمن از هم دور مي كنه ، چند سال از صبح كه چشمامونو باز مي كرديم با هم بوديم و تو سر و كله هم مي زديم تا عصر، با هم خوشحال مي شديم با هم ناراحت مي شديم عصباني مي شديم حرص مي خورديم داد و بيداد مي كرديم و… اونوقت حالا انقدر از هم دوريم كه پدر يكي يك سال با سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و بقيه وقتي مي فهمن كه بايد پاشن برن ختمش!!!!!
اگر چند تا آدمو وايسونن توي يك نقطه وبعد به عنوان يك مسابقه بهشون بگن كه حالا تا مي تونين از هم دور شين ،هر چقدر هم كه تلاش كنند باز هم فكر نكنم به اون اندازه اي از هم دوربشن ، كه توي زندگي معمولي و روزانه شون بدون اينكه همچين هدفي داشته باشند و بدون اينكه بفهمن ، دارن از هم دور مي شن!!!
اصلا انگار زندگي شده يك مسابقه با هدفِ دور شدن از هم…
كوه ها با همند و تنهايند
همچو ما با همان و تنهايان…