Wednesday, December 24, 2003

هیچ وقت تا حالا تو زندگی احساسم نسبت به خودم به اندازه الان مضحک نبوده ...

از بالا به خودم نگاه می کنم
با یه پوزخند ناجور !

تجربه عجیبیه...

Thursday, December 18, 2003

خیلی باحاله!
فقط همین مونده بود که تلویزیون ، " یاردبستانی من " بذاره........!!!!!!!!!

تا دیدم یاد حکایت " خربرفت و خر برفت ..." افتادم.

Tuesday, December 09, 2003

بعضی چیزا هستند که انقدر به ظاهر کوچک وکم اهمیت و حتی مسخره اند و انقدر وجودشون برامون عادی شده که یادمون می ره نعمتهای خیلی خیلی بزرگی هستند.

یکی از شنبه هایی که کهریزک بودم یکی از پرستارا یه دختر معلول آورده بود که به مسوول بخش یه چیزی راجع بهش بگه.

دختره کنترل آب دهنشو نداشت ....
آب دهنش رفته بود روی مقنعه ش و دو تا مگس هم اومده بودند نشسته بودند روش ...
و اون هم نه متوجه بود و نه اینکه خیلی کاری از دستش بر می اومد...!

صحنه چندش آور و بینهایت تکون دهنده ای بود وواقعا هنوز بعد از چند هفته جلوی چشممه.

داشتم فکر می کردم ماها وقتی که دیگه خیلی آدم مثبت و شاکری می شیم ( تازه اونهم معمولا تحت تاثیر فیلم یا اتفاقیه که ببینیم ) خداروشکر می کنیم که دست و پامون سالمه راحت میایم و می ریم و هر کاری دلمون بخواد خودمون می کنیم در حالیکه خیلی چیزای دیگه هم هستند که شکر دارند و ماها نمی فهمیم.

دیگرانو نمی دونم اما من که تا لحظه اي که اون صحنه رو ندیده بودم به ذهنم هم نمی رسید که کنترل آب دهان هم یه نعمت بزرگه !

به نظر حرف مسخره ای میاد اما خب واقعيته …