بعضي از روزا كه هزارو يك جور كار و بيكاري بيخود و باخود ريخته سر آدم و آدم نمي دونه به كدومش برسه و در ضمن داره از خستگي هم مي ميره ، فكر مي كنه كه اگه روز بيشتر از 24 ساعت داشت چه حالي مي داد!
بعضي وقتها هم كه بايد برنامه يه قرار لازم و ضروري بين چند نفر رو جور كنه و اين چند نفر در طول هفته ،حتي يك نقطه مشترك خالي هم ندارند ، به اين نتيجه مي رسه كه كاش هفته بيشتر از هفت روز داشت!
گاهي هم كه آدم يك ماه وقت داره براي تحويل دادن يه كاري ، روزهاي آخر ماه مي گه آخه چي مي شد ماه بيشتر از 30 روز داشت!
در مورد بعضي اهداف بلند مدت تر(!!) هم با فغان و زاري به پاي خدا مي افته كه چرا سال فقط 12 ماهه؟؟!!
والي آخر…
بعدش اونوقت بعضي وقتهاي ديگه هم هست كه آدم به اين نتيجه مي رسه اگر كلاً از اصل و اساس هيچي نبود بهتر بود…
امان از اين آدميزاد…!!!