Wednesday, December 24, 2003

هیچ وقت تا حالا تو زندگی احساسم نسبت به خودم به اندازه الان مضحک نبوده ...

از بالا به خودم نگاه می کنم
با یه پوزخند ناجور !

تجربه عجیبیه...

Thursday, December 18, 2003

خیلی باحاله!
فقط همین مونده بود که تلویزیون ، " یاردبستانی من " بذاره........!!!!!!!!!

تا دیدم یاد حکایت " خربرفت و خر برفت ..." افتادم.

Tuesday, December 09, 2003

بعضی چیزا هستند که انقدر به ظاهر کوچک وکم اهمیت و حتی مسخره اند و انقدر وجودشون برامون عادی شده که یادمون می ره نعمتهای خیلی خیلی بزرگی هستند.

یکی از شنبه هایی که کهریزک بودم یکی از پرستارا یه دختر معلول آورده بود که به مسوول بخش یه چیزی راجع بهش بگه.

دختره کنترل آب دهنشو نداشت ....
آب دهنش رفته بود روی مقنعه ش و دو تا مگس هم اومده بودند نشسته بودند روش ...
و اون هم نه متوجه بود و نه اینکه خیلی کاری از دستش بر می اومد...!

صحنه چندش آور و بینهایت تکون دهنده ای بود وواقعا هنوز بعد از چند هفته جلوی چشممه.

داشتم فکر می کردم ماها وقتی که دیگه خیلی آدم مثبت و شاکری می شیم ( تازه اونهم معمولا تحت تاثیر فیلم یا اتفاقیه که ببینیم ) خداروشکر می کنیم که دست و پامون سالمه راحت میایم و می ریم و هر کاری دلمون بخواد خودمون می کنیم در حالیکه خیلی چیزای دیگه هم هستند که شکر دارند و ماها نمی فهمیم.

دیگرانو نمی دونم اما من که تا لحظه اي که اون صحنه رو ندیده بودم به ذهنم هم نمی رسید که کنترل آب دهان هم یه نعمت بزرگه !

به نظر حرف مسخره ای میاد اما خب واقعيته …

Wednesday, November 26, 2003

اه ، دوباره این حس " خب که چی " لعنتی افتاده به جونم .

Friday, November 14, 2003

دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا...

Sunday, November 09, 2003

بعضي وقتا همه چيز به نظرم جالب مياد.
بعضي وقتا همه چيز به نظرم مسخره مياد.
بعضي وقتا هم كلا هيچي به نظرم نمياد...

Thursday, November 06, 2003

مواظب خودت باش !
جمله جالبيه

Sunday, November 02, 2003

اصيل و نجيب.
صفات مشترك يك دختر خوب و يك اسب خوب اززاويه ديد بعضي آدمهاي خاص.
جالبه!

Monday, October 27, 2003

بعضي وقتها پشت سر هم شدن دو تا اتفاق خوب ممكنه از شدت كيف و لذت اونا كم كنه وحتي شايد يه جورايي ضد حال باشه .
مثل اين مي مونه كه ماست و سيب زميني رو پشت سر هم بخوري.
تلخ مي شه.

Friday, October 24, 2003

در 48 ساعت گذشته اوقات فراغتم رو خارج از توالت گذروندم...

مردم!

Friday, October 10, 2003

خداي ما دوباره سنگ و چوب شد نيامدي...

Monday, October 06, 2003

ديروز كلي خجالت كشيدم كه مال اين نسلم!
تو جمع يه سري آدمهاي خيلي خوب كاملا كم آوردم و در نهايت ترجيح دادم خفه شم!

گفتم كه سه هفته پيش خانم سفير ايتاليا اومده بود كهريزك ، تو جلسه اي كه بعد از بازديدش گذاشتن تا نظراتشو بگه اولين سوالي كه پرسيد اين بود: " چرا همه شماهايي كه دارين اينجا افتخاري كار مي كنين و هر كاري از دستتون بر مياد مي كنين كه اينجا سر پا بمونه ، از نسلهاي گذشته ايد؟؟؟؟ شماها انقدر با عشق و از صميم قلب زحمت مي كشيد ، اما چرا از نسل جوونتون هيچ كس نيست؟؟؟؟ "
راستش اين حرفش خيلي از اون روز فكر منو مشغول كرده بود . تا اينكه ديروز سريع از يه موقعيتي استفاده كردم تا در برابر حرف اونروز يه دفاعي كرده باشم. گفتم به جوونا بايد فرصت بدين ببينين چيكار مي كنن بايد تو بازي راشون بدين ، اما هرجوري خواستم دفاع كنم با حرفهايي مواجه شدم كه هيچ جوابي براشون نداشتم .
اينكه در عمل هيچ كس حاضر نيست تو زمينه اي كه تخصص داره، ‍فقط يه كم از وقتشو بذاره براي اينجا ، بي چشمداشت!
مثلا الان خيلي كارا هست كه اونجا داره توسط آدماي ناوارد انجام ميشه و به اونا حقوق داده ميشه ،‌در حالي كه من مطمئنم همون كار اگه دست يه جوون داده شه خيلي بهتر انجام ميشه ، اما خب نكته همينجاست كه كي حاضره ؟؟؟

نمي دونم ! اما فكر مي كنم ماها بيشترو بهتر از هر چيز ديگه اي فقط غر زدن و ايراد گرفتن و شعار دادن رو ياد گرفتيم.
يعني واقعا در عمل حرفي براي گفتن نداريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Monday, September 29, 2003

همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جا يي رسيده اند


مطمئنا آدماي بزرگ يه سري خواسته هاشون رو فداي يه سري ديگه كردن تا به اونجاهايي كه مي خواستن رسيده ن .

و هر چي فكر مي كنم مطمئن تر مي شم كه من هم تا الان خيلي جاها بي خيال خواسته هاي مهم ترم شدم و به يه سري چيزاي مسخره رسيدم .
يعني كل قصه م مثل اونهاست ، فرقش فقط در فداشده ها و به دست اومده هاست!


يه كم احساس خوبي ندارم نسبت به خودم.
خيلي وقتها زيادي خودمو زدم به اون راه...

نمي دونم ،اميدي هست به اينكه يه دفعه يه تغيير اساسي ايجاد شه تو اين بده بستون ها ؟؟؟
يا اينكه اين فكرهم يه خوش خيالي محضه مثل خيلي چيزاي ديگه؟؟؟؟؟؟؟؟

نمي دونم ديگه به چه زبوني بايد به خودم بگم:

همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جا يي رسيده اند


Wednesday, September 17, 2003

روز ثبت نام تقريبا پنجاه دقيقه منتظر اون آدمي شديم كه بايد برگه هاي انتخاب واحد رو بهش مي داديم، بعد همه هم كه آماده اند كه سريع آسمون و ريسمونو بهم ببافن و به هه چيز و همه كس بد و بيراه بگن و غر بزنن و ناله كنن و ...

همچين مواقعي تحمل كردن مزخرفات آدمها، كه گوش ناگزير ميشنوه واقعا كار حضرت فيله.

يه دختره هم طبق همين قاعده اون وسط داد سخن داده بود همينطور كه داشت غر مي زد گفت: " اصلا من اگر نمي خواستم دكترا بخونم هيچوقت نمي اومدم فوق ليسانس ، به درد نمي خوره كه ، همون ليسانس بسه"

تا چند دقيقه مات مونده بودم فكر كردم اشتباه شنيدم ،‌ اما يكم كه بيشتر به اين جمله حكيمانه! فكر كردم ،‌ به اين نتيجه رسيدم كه خب من واقعا هنوز خيلي چيزا رو نمي فهمم .


اما جداً چرا به حرفايي كه مي زنيم يه كم فكر نمي كنيم؟

Monday, September 15, 2003

امروز خانم سفير ايتاليا و خانم سفير ژاپن كه مي خواستن از آسايشگاه كهريزك* بازديد كنند، اومدن رفتيم اونجا.
ايتالياييه كلي موجود دوست داشتني و ماهي بود . كلي هم حال كرده بود، مي گفت ما تو ايتاليا همچين جايي با اين عظمت و گستردگي نداريم مي گفت اينجا كه راه مي ري كاملا احساس شادي و رضايت آدمهاش بهت منتقل مي شه و عقيده داشت كه موفق بودن اين دم و تشكيلات با اين عظمت بيشتر به معجزه مي مونه تا چيز ديگه ، خصوصا كه خانم بهادرزاده از تهران تا كهريزك توماشين براشون قصه روزهاي اول آسايشگاه رو تعريف كرده بود و اينكه اون روزها دو تا اتاق ناجوربوده بدون هيچ امكاناتي و ... . و اونا باورشون نمي شد كه آسايشگاه از اونجا رسيده باشه به اينجا.
خلاصه اينكه عكس العمل هاشون خيلي برام جالب بود، خصوصا خانم فرانچسكو، انقدر هيجان زده شده بود كه نمي دونست چي بگه و چيكار كنه!
كلا روز خوبي بود با كلي تجربه جالب.


* حيف كه سايتش هنوز آماده نيست ...

Sunday, September 07, 2003

يكي از بچه هاي دانشگاه بود كه فقط يك ماه اول همون سال اول اومد دانشگاه ، بعد رفت كانادا وخب قاعدتا آدم تو اون يك ماه اول چندان با كسي صميمي نيست .
حالا اين دوست يك ماهه ما بعد از 4 سال اومده ايران و تو اين سالها فكر نمي كنم ارتباط ما بيشتر از 5-4 تا ايميل بوده باشه يكيش هم همين دو هفته پيش بود كه خبر اومدنشو داده بود .
وقتي اومد زنگ زد كه همديگرو ببينيم!!
امروز با يكي ديگه از بچه ها باهاش قرار گذاشتيم ، راستش وقتي منتطرش بودم يكم حس مي كردم مواجه شدن باهاش سخت باشه ، كسي كه كلا يك ماه باهاش بودم و نه چندان صميمي و 4 ساله كه نديدمش...
اما خب همه چيز خيلي خيلي بهتر و راحت تر از تصورات من بود و خيلي خوش گذشت.
شرمنده كننده ترين ( و البته شيرين ترين ) نكته هم سوغاتي هاش بود!!!

خداييش هيچ دليلي نداشت براي ما سوغاتي بياره ، من كه كم آوردم ، به شدت.

دستش درد نكنه :D
هه هه! امروز دانشگاه بودم ، كارتمو تحويل دادم ، كارت بيچاره انقدر تمديد نشد تا وقت تحويلش رسيد. ولي انصافا وقتي تحويلش دادم باورم نمي شد كه از روزي كه گرفتمش 4 سال گذشته .


قسمت مضحكش هم اين بود كه مطابق معمول، آقاهه عكسمو كه ديد گفت خانوم اين كارت شماست؟!!!!!!!!؟؟! وقتي گفتم بله ، گفت كارت شناسايي ديگه ندارين؟ گواهينامه مو دادم ، اونم افتضاحتر از اين يكي ، يارو وقتي ديد عكسام يكي از يكي ناجورتر و بي ربطتره ديگه چيزي نگفت و بي خيال شد ، فكر كنم وقتي عكس گواهينامه مو ديد فهميد كه قضيه ، بد عكس بودنمه براي همين ديگه گير نداد و احتمالا كلي هم دلش برام سوخت.

Thursday, September 04, 2003

به دو تا مورد فوق العاده برخورد كردم ، كه هر چي فكر مي كنم يادم نمياد اول كه ديدم شاخ در آوردم بعدش مردم از خنده ، يا اينكه اول كلي خنديدم بعدش كه گذشت دوزاريم افتاد و تعجب كردم. در هر حال خيلي فرقي نداره.

اين دو تا:

آگهي آموزش مداحي!!!

CD صوتي تصويري سياحت شرق رسيد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دومي كه استثنائيه اصلا...


اين سفر هم از اون سفراي جالب بود.

Thursday, August 28, 2003

خب، الان خوشحالي اوليه قبول شدنم تقريبا فروكش كرد .

خنده دارش اينه كه دوباره از اول مهر دانشجو ام...
واي ي ي ي ي ي ي ...........
من قبول شدم !!!!!!!!!!!!!!!
كي باورش مي شه؟؟؟؟

Wednesday, August 13, 2003

- مي دوني ! من كينه اي نيستما...
اما اگه دستم به اون نامرد برسه چنان بلايي سرش بيارم كه نفهمه از كجا خورده...


خيلي خوشحال مي شم يكي برام " كينه اي" رو معني كنه...
با اين ترتيب من ِ ابله ،‌ يك عمر سرم كلاه رفته كه فكر كردم كينه اي ام!

Wednesday, July 30, 2003

سمينار تخصصي اعتياد!!!
بايد جالب باشه...

Monday, July 28, 2003

وقتي يه عده بيشعور عزيز كه در هيچ زمينه اي علم و اطلاعات ندارند،‌ بخوان در همه زمينه ها دخالت واظهار وجود كنند، اينطوري مي شه كه سردر غار بي نظير عليصدر، يه بناي احمقانه ساخته مي شه عين حموم عمومي ( كه قطعا هزينه ساختش كم نبوده) ، اونوقت درياچه شاهكار زريوار، بخاطر عدم رسيدگي داره نابود مي شه .
البته عدم رسيدگي كه تو سرشون بخوره، دراثبات حماقتشون همين بس كه فاضلاب مجموعه ايرانگردي جهانگردي مريوان مي ريزه تو اين درياچه!
من تا قبل از اينكه بريم اونجا حتي اسمشم نشنيده بودم ولي انقدر منظره فوق العاده اي داره كه آدم نمي تونه ازش چشم برداره، اماخب چه فايده؟؟؟ ...حيف.

Sunday, July 27, 2003

اون چرت و پرت هايي كه گفتم پس مي گيرم ( به جز يه تيكه هاييش) .
فقط خودخواهي مي تونه باعث شه كه آدم ديگه فحش نده و بد و بيراه نگه ، منم تو عصبانيت يه زري زدم كه به شدت پشيمونم...

در تمام طول مسافرت به خودم فحش دادم ، ديدن مردم شهرهاي ديگه و روستاها و اينكه چه جوري با فقر و فلاكت و كثافت و اعتياد و بيكاري و ... دست و پنجه نرم مي كنند ، اعصاب آدمو داغون مي كنه ، آدمهايي كه واقعا انسانن ، زحمتكش ومهربون و فوق العاده. اونوقت از اونطرف مسببين اين وضعيت كه يه مشت حيوون مفتخورن كه ارزش زنده بودنم ندارن خون اينا رو كردن تو شيشه ، چه جوري مي شه فحش نداد؟؟؟

تو همه سوراخ سنبه هاي ايران كه بري با هر كسي حرف بزني، پير و جوون و بيسواد و تحصيلكرده و ... همه دارن ناله و نفرين مي كنن !
فحش كه هيچ ، همه لعنت ها و نفرينهاي دنيا هم كمشونه...

خدايا غلط كردم.

*خدا رو بخاطر اين سفرهاي ايرانگردي خانوادگي شكر مي كنم ،چون با اينكه خيلي وقتها باعث حرص و جوش و غم وغصه مي شه ، براي من يكي كه خيلي لازمه!

Sunday, July 06, 2003

عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا زتو بر خاطري غبار نماند

فقط همين!

Friday, July 04, 2003

خيلي خيلي دوست دارم بدونم چرااكثر آدمهاي پير انقدر با تكنولوژي بد هستن و مي خوان تا جايي كه مي شه ازش فرار كنن . اصولا از تغييرو تحول زياد خوششون نميادچرا؟.
ما ها هم پير شيم اين مدلي مي شيم؟؟؟
ده يازده ماه پيش كه مي خواستم يه اسمي براي اينجا بگذارم ، از اونجا كه خلاقيت و استعداد ويژه اي براي گذاشتن اسم ويژه نداشتم ، بخاطر " شب تاريك و سنگستان و من مست ..." باباطاهر و "قصه شهر سنگستان" اخوان ثالث ، اسم اينجا شد ايني كه هست.

بماند كه هر چي گذشت چقدر خودمو بخاطر اين اسم مسخره كردم، بسكه هر كي برداشته بود ته هر كلمه بي ربطي يه پسوند " ستان " چسبونده بود شده بود اسم وبلاگش . اما خب عوضش نكردم چون خوشم نمياد تو اينجور چيزا هر لحظه يه سازي بزنم و اهميت چنداني هم نداشت و در ضمن حسنش اين بود كه اسمه ابتكار من نبود!

خلاصه اينكه دو سه هفته گذشت و چند تا خيابون پايينتر از خونه ديدم كه يه جا، مثل همه جاهاي ديگه، يك مشت تير آهن هوا كردند كه خب البته فرق اين يكي با بقيه اين بود كه يه تابلوي زرد به تير آهنهاش بود كه روش نوشته بود : " سنگستان عرضه كننده سنگهاي ساختماني ، تلفن ..." اينو كه ديدم كلي به خودم خنديدم و تازه ياد گرفتم كه جاي استعمال اين اسم كجاهاست.

از اون به بعد هر روز وقتي از كنار اون تير آهنا رد مي شدم به عنوان يه فريضه يه پوزخندي حواله خودم مي كردم ، تا اينكه يك ماه پيش تو امتحانام وقتي از جلوش رد شدم ، ساختمونه تموم شده بود با يه نماي عالي با سنگ گرانيت خيلي خوشرنگ ،‌ و تابلو زرده هم ديگه برداشته شده بود ، اون روز هم پوزخند كذايي رو زدم منتها اين دفعه يك كمي گوشه ش كج بود !

Wednesday, June 25, 2003

اين هم از آخرين امتحان !
و اين هم از ليسانس كه يه زماني فكر مي كرديم چيه...

همه چي داره با همين سرعت مسخره ميگذره، بدون اينكه بشه جلوشو گرفت.


...

از همه اين حرفها گذشته، امتحانهاي اين ترمم شاهكار بود ، بدتر از اين نمي دونم مي شه يا نه.
اما خب عوضش تجربيات منحصر به فردي پيدا كردم كه ناجورترينش 4 تا امتحان در24 ساعت بود.





Wednesday, June 04, 2003

اينشتين مي گه اگر جنگ جهاني سوم به وقوع بپيوندد ، جنگ چهارم با چماق خواهد بود.

اينجا اگر بين خطوط رانندگي كني ، عامل بي نظمي و اغتشاش هستي!



Friday, May 30, 2003

يه بنده خدايي هوا فضا مي خونه ، كلي هم كارش درسته!
بعد اونوقت يكي از آشناهاي گراميشون برگشته به مامانش گفته:" به سلامتي ، دخترتون آخرش مهماندار ميشه؟"

باحاله ها!
با معدل 15.5 هوا فضاي پلي تكنيك، بره مهماندار شه...

Friday, May 16, 2003

كج دار و مريز
كج دار و مريز
كج دار و مريز
كج دار و مريز
كج دار و مريز
كج دار و مريز
...

خب بالاخره آخرش مي ريزه ديگه.

Wednesday, May 14, 2003

خيلي دردناكه ، كه يه آدم كوتوله با كفش تخت ، توي يه صف لعنتي بيفته بين دو تا آدم خيلي قدبلند.

داشتم خفه مي شدم.


Wednesday, May 07, 2003

هر بلايى كه سرم بياد حقمه ، بس كه غد و يه دنده ام و خودم خودم مى كنم.

هى اون بيچاره گفت سارا فلان كتابو نمى خواد بخونى ، اين جزوه رو بخون ، اون تستها رو حتماً بزن...
هى گفتم نه بابا، من خودم مى دونم چيكار كنم بهتره ، من خودم بهتر مدل خودمو بلدم ...
من از تست زدن بدم مياد دلم ميخواد خود درسو بخونم ، من دوست دارم از درس خوندن لذت ببرم، من نميتونم روزي ده ساعت پشت هم درس بخونم ، من نميتونم شيش ماه همه زندگي رو تعطيل كنم بچسبم به درس و از خونه بيرون نرم، من ، من ، من...

نتيجه هم اين ميشه كه حتى اگر عادت كرده باشى كه تو اين چهار سال يا از بالاترين نمره هاى كلاس شى يا حداقل اينكه جزو پايينها نباشى ، مثل ديروزى كه پوركاظمى ليست رتبه هاى دو رقمى رو آورده ، مى شى عيناً اين بچه تنبلاى خنگ و خل!
هر كى هم ازراه مى رسه ميگه سارا تو چيكار كردي؟ ً يكي از استادهاهم (كه سه تا درس باهاش داشتم) منوكه ديده ميگه تو چرا اسمت نيست...
خب باباجون گند زدم ديگه ، چيكار كنم...

آخرسر هم افتادم به جون خدا و همه چيزو انداختم گردن اون. (به قول مامان : فرافكني)

بايد نمرين كنم يه كم به حرف ديگران گوش بدم .

البته شايد مشكل اين باشه كه خنگ شده باشم.(كه گويا شدم)

پس در هر حال حقمه...


Wednesday, April 16, 2003

امروز تو خيابون دلم براى دخترايى‌ كه مجبور بودن جلوى‌ صورتشونو بگيرن كه پول و زحمتشون هدر نره ، سوخت.
طفلكيا از اين لذت كه بارون بخوره تو صورتشون محروم بودن.


Wednesday, April 09, 2003

پدر گرامي تو اين هفته با يه دارويى مواجه شدن كه ميزان مصرفش مثلاً " سه ميلى گرم در متر مربع سطح بدن " بود. يعنى براي تجويزش بايد سطح بدن مريض رو بدونى چقدره.
و تو كتابهايى كه دم دست بود، فرمولش پيدا نشد . خلاصه اينكه ديشب خوابالو داشتيم تو اين قوطى، دنبال فرمولى براى بدست آوردن سطح بدن انسان مى گشتيم.
برام جالب بود:
Body surface area in square meters =
= ((weight in kg)^(0.425)) * ((height in cm)^(0.725)) * (0.007184)










Sunday, April 06, 2003

هميشه وقتى از جلوى يه پمپ بنزين رد مى شم ، در صورت خلوت بودن هوس مى كنم بنزين بزنم براى همين ديروزصبح خيلي يه جاييم سوخت وقتى كه با تاكسى ، از جلوى يكى از پمپ بنزين هاى همواره شلوغ رد شدم و فقط يك ماشين توش بود ! براى همين هم يه لحظه هوس كردم كه حداقل خودم دو قلپ بخورم ...

شب كه با بابام داشتم راجع به يه موضوع ديگه حرف مى زدم و حرف گرون شدن بنزين شد تازه دوزارى مباركم افتاد كه قضيه چيه ، البته عمراً به ذهنم نمي رسيد كه انقدر تغييرِ محسوسى به چشم بياد ، انگار نه انگار كه چهار ساله داريم مى گيم: " در كوتاه مدت ، تقاضا با قيمت رابطه معكوس داره!"

خلاصه اينكه از خير اون دو قلپ هم گذشتم.

Thursday, April 03, 2003

راستي
قاعدتاً بايد گفت سال نو مبارك!



نمي دونم چرا ، اما اين بيت شهريار رو هميشه دوست داشتم:

سيزده را همه عالم به در از شهر امروز
من خود آن سيزدهم كز همه عالم به درم!


Wednesday, March 19, 2003

بازهم:
شب تاريك و سنگستان و من مست
قدح از دست من افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست...


اون موقعها كه اولاي رانندگي كردنم بود، فكر مي كردم آدم موقع رانندگي بايد تمام حواسش به جلو وعقب و چپ و راست باشه ،‌به مرور زمان كم كم فهميدم كه از اونها مهمتر كف خيابونه ،‌ اگر شب باشه و كوچه پس كوچه ، توجه نكردن به كف خيابون يعني نابودكردن ماشين ،‌كه خب البته اون اولا اين توجه يه كم خطرناك بود چون تمام حواسو مي برد كف خيابون و از چيزاي ديگه غافل مي كرد. و اين باعث شد كه تو اين چند سال،رانندگي سبب
تقويت حافظه م شه ! بايد حفظ كني كه مثلا تو فلان خيابون ده متر كه رفتي اون گوشه سمت راستش يه چاله ست و...

چند هفته پيش يكي از دوستام يه صحنه تصادف برام تعريف كرد كه باعث شد خيال كنم يه چيز تازه ياد گرفتم . ديده بوده كه يه ماشين از صدر افتاده بوده توكاوه ( كه اگر اون با چشمهاي خودش نديده بود و من به حرفش اعتماد نداشتم ، حتما مي گفتم دروغه) .
خلاصه اونروز داشتم به اين فكر مي كردم كه قاعدتا بايد از اين به بعدتواتوبانا به زير پل كه مي رسيم بالاي سرمونو نگاه كنيم اگر ماشين نمي اومد رد شيم كه احيانا ماشيني ازآسمون نازل نشه لهمون كنه!

درست توي اين فكرها و مسخره بازيها بودم كه يه دفعه يه وانت جلوم سبزشد، يه چرخش رفت تو يه چاله كوچولو و تكون ناجوري خورد و وآت و آشغالهاي توش شروع كرد به بيرون ريختن ، شاخ و برگ درخت و خاك و از همش وحشتناكتر قلوه سنگهاي گنده ، حالا از شانس مزخرف من اون تيكه از مدرس كه هميشه ترافيكه خلوت بود و به خاطر همين هم من بدبخت سرعتم كم نبود ، بماند كه چه جوري شانس آوردم كه هيچ كدوم از سنگها روي ماشين نيفتاد و چه جوري تونستم با اينكه دست و پام مي لرزيد سنگها رو يه جوري رد كنم كه زير چرخها نرن ، درست لحظه اي كه سنگا تموم شدن و اومدم يه نفس راحت بكشم،از تو اون وانت لعنتي يه كيسه ول شد و صاف اومد چسبيد رو شيشه جلوي من ، حالا من تو لاين سبقت، ابدا جلو رو نمي بينم ، جلوم يه وانتي احمق كه همينطور داره ازش آشغال مي ريزه و با سرعت به راهش ادامه مي ده ، دست و پام همچنان از ديدن صحنه قيل در حال لرزيدن و سمت راست اتوبان هم در حال تعمير ، تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه فلاشر بزنم و آروم برم راست ، پياده شم و كيسه رو بردارم و به بوقهاي اتوبوسي كه پشتم بود و داشت من و خودشوخفه مي كرد گوش بدم .

وقتي سوار شدم و راه افتادم فهميدم كه همه نتيجه گيريهام كشك بوده ،‌ اگر قرار باشه بلايي سر آدم بياد ، جلو و عقب و چپ و راست و بالا و پايين و زمين و آسمونم كه بپاي ، مياد.

اتفاقهاي اون چند ثانيه اگر صحنه هاي يه فيلم بود خودم اولين نفري بودم كه مي گفتم:"زيادي اغراق آميزه!" .حاليم شد كه الكي نظر ندم ، هر اتفاقي ممكنه كه بيفته.

در آنِ واحد هم مي شه خيلي بد شانسي آوردو هم خيلي شانس!


Thursday, March 13, 2003

دوست داشتم:

ديروز:
نينوا ، عاشورا ، تشنگان ، خون ... و تشنگانِ خون.
امروز:
همانجا ، همان روز ، خونهای ديگر ... تشنه به خونانِ ديگر.
..

هيهات!
زمين می چرخد. زمان می چرخد. عقربه ها می چرخند.
اما نمی گذرند. نمی گذرند ...


راستی هم! ..... همان است:
کل يومٍ عاشورا
کل ارضٍ کربلا
حسين اش اما ، مرده است.
سپاه يزيد است در برابر سپاه يزيد.

Thursday, March 06, 2003

آخيششششششششششششش

هر چقدر هم كه درس نخونده باشي و به خودت فشاري نياورده باشي ، وقتي مي ري كنكور ميدي و بر مي گردي انگار يه بار سنگين از دوشت برداشته شده و نفس كشيدن يه مزه ديگه مي ده...

و البته اينكه درست ده روز مونده به كنكور( كه مثلا همه اميدت به همون ده روز بوده ) همه اقوام نزديك ، تصميم به نامزدي و عروسي و هزار جور مهموني غير قابل فرار مي گيرن ، و از همش مهمتر برادران عزيزت از مكه بر مي گردن و درست اين هفته آخر خونه اونقدر شلوغ پلوغ و برو بيا مي شه كه درس خوندن رو حتي تصورشم نمي توني بكني و ... ،احتمالا هيچ كدام توجيه قابل قبولي براي گند زدن در كنكور نمي باشد!

خلا صش اينكه بدجوري گند زدم...

بي خيال، مهم اينه كه من الان خوشحالم .


Sunday, February 16, 2003

گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود...


Friday, February 14, 2003

اين چهار روز از بهترين روزهاي زندگيم بود!
نتونستم نگم...


Wednesday, February 05, 2003

به قول يه بنده خدايي " مكه مثل آب شور مي مونه ، هر چي مي خوري تشنه تر مي شي"


امروز به عنوان اولين روزِ پسر ارشد بودن ،به نيابت از اونهايي كه صبح كلي كار ريختن سر من و خودشون فرار كردن رفتن يه جاي خوب ، از كار و زندگيم افتادم !
فقط تا ساعت 12 كه دنبال يه سري كارهاي بانكيشون بودم ، بعد هم كه اومدم خونه چند تا فكس و تلفن بايد مي زدم ( بماند كه از شانس من اونهايي كه بايد فكس ها رو مي گرفتن چه نوابغي از آب در اومدن) خلاصه قشنگ يه جور برنامه ريزي كردن كه تا وقت برگشتنشون من سرم گرم باشه و دلم تنگ نشه!

در مجموع دختر خوب و مفيدي بودم...

** حاضر بودم كه صد برابر همه اين كارها رو هم بكنم ، اما منم برم اونجا...خوش به حالشون!



Monday, February 03, 2003

تكراريه ، اما خوبه:

خنك آن قماربازي كه بباخت هر چه بودش
و نماند هيچش الا هوس قمار ديگر....


Friday, January 31, 2003

يك هفته ست دارم قوزبند مي بندم ( بس كه قوز مي كنم مامان جونم رفته برام يه قوزبند خريده ، آخه قدم كم كوتاهه (!) قوز مي كنم كه يه كم كوتاه تر شه )

خيلي خوب و موثره اما اصلا توصيه نمي كنم ، چون جونم داره در مياد ، اما خب وقتي آدم از اين اراده لعنتيش نا اميد باشه مجبور ميشه به راههايي كه زور و اجبار توشه متوسل شه...

يه شب كه ديگه واقعا تحملم تموم شده بود داشتم خودمو دلداري مي دادم و به اين فكر مي كردم كه الان با همه سختيش حداقل اين قوز عزيز داره اصلاح مي شه .
‌ چي مي شد يه چيزي هم وجود داشت كه مي بستم، زجرداشت ، اما حداقل اخلاق و رفتارم اصلاح مي شد وآدم مي شدم چون در اين مورد هم مثل چيزاي ديگه از اراده و اختيارم كاملا نا اميدم...
خودم مي دونم ، بلد نيستم منظورمو منتقل كنم ، پس بي خيال...
اما اگه همچين چيزي وجود داشت خيلي كيف داشت!


Tuesday, January 21, 2003

براي يكي بمير كه برات تب كنه
راي يكي بمير كه برات تب كنه
اي يكي بمير كه برات تب كنه
ي يكي بمير كه برات تب كنه
يكي بمير كه برات تب كنه
كي بمير كه برات تب كنه
ي بمير كه برات تب كنه
بمير كه برات تب كنه

درستش اينه. من اشتباه فكر كرده بودم و اون دفعه اشتباه گفتم.
جريان اينه كه اون موقع ها درستش همون " براي يكي بمير كه برات تب كنه" بوده .
بعد به مرور زمان دو تا كلمه اول حذف شده و شده : " بمير كه برات تب كنه" كه خب البته گويا همين دومي براي الان درست تره...

بعدشم كه جهت اطلاع بعضي دوستان! ، منظورم از اون جمله هيچ ربطي به عشق و اين چيزا نداره ، فقط اينكه من هر وقت تو روابطِ به خيال خودم تعريف شده و ساده به بن بست مي رسم شديداً ياد اين جمله مي افتم و البته بعد از يه مدت دوباره يادم ميره...
و اين قصه كماكان ادامه داره...

Friday, January 03, 2003

همه مي گن: براي يكي بمير كه حداقل برات يه تب كنه!
و من ابله هنوز اين حرف تو كلم نرفته و طوري زندگي مي كنم كه انگار بهم گفتن : حداقل براي يكي تب كن و بمير!

نرود ميخ آهنين در سنگ...