Monday, September 30, 2002

خدا نكنه تابع زندگي آدم ، تو قسمت ثابت باقي بمونه!
خيلي بده...

Sunday, September 22, 2002

اه...
اگر اينايي كه ذوب شدن ، به جاي ذوب منجمد مي شدن شايد الان وضعمون حداقل بهتر از ايني بود كه هست…

Friday, September 20, 2002

يادش به خير!
واي كه چه كيفي داره آدم شب 13 رجب يه گوشه آروم ، براي خودش نشسته باشه و حواسش به هيچ چيز و هيچ كس در اطرافش نباشه و فقط زل زده باشه به خونه سنگي و سياه روبه روش ، به خصوص اون ديوارش كه يه روزبراي تولد يه آدمِ بزرگ شكافته شده بوده ، يه روزي مثل امروز و يه شكافي شبيه همين كه الان مي شه ديد …

خيلي جالبه كه توي اونهمه هياهو ،زل زدن به اون خونه سنگي انقدر به آدم آرامش مي ده ، و تو كله آدم همش اين مي چرخه كه:
كعبه آن سنگ نشان است كه ره گم نشود…

Thursday, September 19, 2002

شعرهاوجمله ها و حرفهايي هستند كه آدم در طول سالها ،‌ بارهاوبارها اونها رو خونده و شنيده و گفته و نوشته و به خيال خودش فهميده ،‌ ولي يه دفعه يه اتفاقي تو زندگيش باعث مي شه تا تازه عمق معنيشونو بفهمه…

اما من هنوز معني اين رو نفهميدم:
سايه بان آرامش ما ، ماييم!

خب حتماً حرفهايي هم هستند كه آدم هرگز نخواهد فهميدشون.

Wednesday, September 18, 2002

معمولاً مواقعي كه خيلي اعصابم خورد باشه يه جورايي لال مي شم!
يعني درست در شرايطي كه آدم هاي معمولي داد و بيدادشون در مياد من صدام بند مياد وجيكم در نمياد .
هفته گذشته هم يه چيزي تو همين مايه ها بودم فقط تصميم گرفتم اين دفعه يك كم فرق داشته باشم ، اين بود كه به زبان اجنبي پناهنده شدم…
كه البته بي عرضه بازيهاي لازم رو هم از خودم نشون دادم.
تجربه بدي نبود ، خوشم اومد.

Monday, September 16, 2002

Baby just when this world seems Mean and cold, our LOVE comes Shining red and gold
( Eric Clapton)

Saturday, September 14, 2002



The year was a year at first, when Children ran in the garden. The day Shrank down into a month. The day was a week after , when young man walk in the garden. The day was itself a day, when love grow taller. The day shrank down to an hour when old man limped in the garden . the day will last for ever, when it is nothing at all

Friday, September 13, 2002


We need someone to believe in us-if we , do well, we want our work commended our faith corroborated. The individual who think well of you, who keeps his mind on your good qualities, and does not look for flows, is your freind. who is my brother ? i'll tell you he is one who recognize good in me
( Elbert Hubbard)

Thursday, September 12, 2002


Don't follow where the path may lead
Go instead where there is no path and leave a trail

Wednesday, September 11, 2002

خيلي جالبه كه يه سري اتفاق ها و جريانات باعث مي شه كه عدد و رقم هم براي آدم معنا و مفهوم پيدا كنه!
مثلا الان تركيب 11سپتامبر تنها چيزي كه تو ذهن آدم تداعي نمي كنه مفهوم تاريخشه 10،11،12 سپتامبر …يعني الان شنيدن اين تركيب ناخودآگاه براي آدم مثل شنيدن يك كلمه مي مونه كه مستقل از زمان و مكان ، معني و مفهوم خاصي داره مثلا يه چيزي تو مايه هاي فاجعه ، حماقت ، سياست ، مرگ…
توي دنيا دارن همه كارها رو paperless مي كنند، اونوقت تو مملكت ما مي ري بانك صد تومن پول بگيري يه بسته نيم كيلويي اسكناس ميدن دستت مي گن بفرماييد!!!

و خدا نكنه آدم يه كار اداري براش پيش بياد ،بايد يك چمدون نامه و سند و مدرك و دفتر دستك + يكي دو تا فتوكپي از هر كدوم دنبال خودش راه بندازه ، تازه آخرش هم معلوم نيست بره و نگن فلان نامه هم بايد باشه …

چند روز پيش يكي از دوستام كه كاناداست ، داشت برام از ثبت نام و انتخاب واحدش و اينا از طريق اينترنت تعريف مي كرد ، من نفسم بند اومده بود و داغ دلم تازه شد ، ياد مصيبت و فلاكت روز انتخاب واحد خودم افتادم و اينكه دوباره بايد از صبح ساعت 5 برم دانشكده تو صف زنبيل بذارم و كلي مبارزه و نبرد كنم و چونه بزنم و التماس كنم تازه بازم آخرش آيا درسهايي كه مي خوام بهم برسه يا نه!!!

خدا صبر و توانمونو زياد كنه و جهانمون رو از سومي در بياره…

Monday, September 09, 2002

…بعضي آدمها وقتي غايب اند بيشتر «هستند» از وقتي كه حضور دارند!
و اين هايند آدمهايي كه گاه مخاطب حرفهايي قرار مي گيرند كه نبايد خود بشنوند ،‌ با اين آدمهاست كه ما همواره در گفتگوييم ، هميشه با اين آدمهاست كه حرفهاي خوبمان را مي زنيم ،‌ حتي حرفهايي را كه دوست نداريم بشنوند ، به همين هاست كه هميشه نامه هايي مي نويسيم كه هيچگاه نمي فرستيم.
حرفهاي اصيل حرفهايي نيستند كه براي «شنيدن» زده مي شوند ، حرفهايي هستند كه براي «زدن» زده مي شوند…
…حرفهايي كه خود آدم نيز در آنجا مستمع بيگانه ايست ، حرفهايي كه سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند…

دكتر علي شريعتي
كوير-آدمها و حرفها

محشره!!!

Sunday, September 08, 2002

چرا هر چي مي دوم نمي رسم؟؟؟؟؟؟
چهارشنبه ختم پدر يكي از بچه ها بود …
يكي دو تا از بچه ها رو ديدم كه بعد از ديپلم نديده بودمشون ،در عرض 3سال ، اونهم تو اين سن و سال آدمها خيلي عوض مي شن…!!!!!!!
داشتم فكر مي كردم كه چقدر زندگي ، آدمها رو بدون اينكه بخوان و بفهمن از هم دور مي كنه ، چند سال از صبح كه چشمامونو باز مي كرديم با هم بوديم و تو سر و كله هم مي زديم تا عصر، با هم خوشحال مي شديم با هم ناراحت مي شديم عصباني مي شديم حرص مي خورديم داد و بيداد مي كرديم و… اونوقت حالا‌ انقدر از هم دوريم كه پدر يكي يك سال با سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و بقيه وقتي مي فهمن كه بايد پاشن برن ختمش!!!!!
اگر چند تا آدمو وايسونن توي يك نقطه وبعد به عنوان يك مسابقه بهشون بگن كه حالا‌ تا مي تونين از هم دور شين ،هر چقدر هم كه تلاش كنند باز هم فكر نكنم به اون اندازه اي از هم دوربشن ، كه توي زندگي معمولي و روزانه شون بدون اينكه همچين هدفي داشته باشند و بدون اينكه بفهمن ، دارن از هم دور مي شن!!!
اصلا انگار زندگي شده يك مسابقه با هدفِ دور شدن از هم…
كوه ها با همند و تنهايند
همچو ما با همان و تنهايان…

Tuesday, September 03, 2002

امروز بچه متوسطي بودم خدا رو شكر!
يه كم از اون خيلي افتضاحي در اومدم…
قانونparsimon مي گه كه :
«اگر دو نظريه قدرت پيش بيني يكساني داشته باشند ، نظريه اي كه فرضيات كمتري دارد ارجح است.»
حالا ما ؛
معمولاً تو زندگيمون نظرياتي رو ترجيح مي ديم كه حداكثر فرضيات ممكن رو داره ، نصف سختي هاي زندگيمون هم مال همينه كه عادت كرديم كنار هر مسأله اي يك خروار اما و اگر رديف كنيم !!!

Sunday, September 01, 2002

گويا امروز هنوز بقاياي سگي چهارشنبه تو وجودم مونده!!! هيچ وقت انقدر طول نمي كشيد!
بدجوري از صبح به همه چي غر زدم و از همه چي ايراد گرفتم تا اينكه دوست عزيزم يه دونه خوابوند تو گوشم و گفت سارا آدم باشا!!!! اونم كجا ، تو انقلاب بين اون همه آدم چس كلاس(!)‌ منم تنها عكس العملم اين بود كه ( با وجود اونهمه بد اخلاقيم ) تركيدم از خنده ،‌ خيلي ديدني و خنده دار گفت و زد ،‌ جاي خيليا خالي بود ،‌ يه كم اخلاقم بهتر شد!(واقعاً همون مثل اينكه كتك مي خوام تا آدم شم ، به نفع مامانم ايناست كه اينو بدونن،‌ البته من كه نمي گم بهشون!)
يكي از دختراي دانشكده رو هم با دوست پسرش ديدم و خب همونطور كه حدس مي زدم ( چون بالاخره تونستم كه يه كم اين آدماي جالبو بشناسم ) منو كه ديد تا اومدم بهش سلام كنم روشو كرد اونور!!!!!!!!!!
كم كم عادت كردم به اينجور چيزا اما خب سال اول دانشگاه خيلي پدرم در اومد تا از مات زدگي در اومدم واقعاً سخت بود و اين اولين باره كه دارم اعتراف مي كنم ! آخه من تا قبل از دانشگاه توي جمع هايي بودم كه اينجور رفتارا توش تعريف نشده بود الان كه مقايسه مي كنم حس مي كنم كه خيلي به مدينه فاضله نزديك بود! مثلا بچه هاي مدرسه با همه تفاوت سليقه ها همه با هم يكرنگ بودن ،‌ دو رويي و ريا و اينجور چيزا چيزايي بود كه من از وقتي وارد دانشگاه شدم تازه معنيشونو فهميدم وواقعاً اون اولا شوكه شده بودم و چيزي كه حالمو خرابتر مي كرد عكس العمل بقيه بود كه همه عين هم بود ! مثلا يه رفتاري كه چشم منو چهار تا مي كرد براي همه خيلي عادي و معمولي بود يعني خب براي اينكه همه شون با نسبتهاي مختلف(يعني كم و زياد) تو يه مايه بودن،‌ رو در روي هم كلي دوستي و صميميت وقربونت برم فدات شم ،‌ پشت سر هم انواع و اقسام دودره بازي و زيرآب زني و صفحه گذاشتن!!!
تازه همشون هم آدمايي كه ادعاي فرهنگ و تمدن و روشنفكريشون ، …ِ آسمونو پاره كرده!
خوشحالم از اينكه از اينجور فرهنگ و تمدن بي بهره موندم…

هر چي كه بود گذشت و الان ديگه كمتر مشكل دارم چون ياد گرفتم با هر كس چه جوري بايد رفتار كرد وديگه با شرايط كنار اومدم وبا بچه ها هم خيلي خوبم و باهاشون هم خوش مي گذره ،‌ درسته كه اولاش سخت بود اما خب براي من خوب و لازم بود چون حالا‌كه درسم داره تموم مي شه فكر مي كنم كه حتي اگر هيچي ياد نگرفته باشم لااقل فهميدم كه از آدما هيچ توقعي نداشته باشم و از دستشون ناراحت نشم و باهاشون خوب باشم بدون اينكه در عوضش انتظاري ازشون داشته باشم! چون وقتي دانشگاه رفته هاش اينن…

اما خب اون اولا همش فكر مي كردم طفلك آدماي ساده اي كه از شهرستان ميان ( نه همشون ! آخه بعضياشون هيچ دست كمي ندارن ) چون من كه تو تهران بزرگ شدم و جد اندر جدم تهراني بودن و تازه جو خونوادم نا آشنا با دانشگاه نيست و همه درس خوندن و باباي عزيزم هم كه دايم الدانشگاهيه(!) با اينهمه اينجوري هنگ كردم ،‌ ديگه اون طفلكا كه جاي خود دارن ،‌ خدا كمكشون كنه…