Wednesday, March 19, 2003

بازهم:
شب تاريك و سنگستان و من مست
قدح از دست من افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست...


اون موقعها كه اولاي رانندگي كردنم بود، فكر مي كردم آدم موقع رانندگي بايد تمام حواسش به جلو وعقب و چپ و راست باشه ،‌به مرور زمان كم كم فهميدم كه از اونها مهمتر كف خيابونه ،‌ اگر شب باشه و كوچه پس كوچه ، توجه نكردن به كف خيابون يعني نابودكردن ماشين ،‌كه خب البته اون اولا اين توجه يه كم خطرناك بود چون تمام حواسو مي برد كف خيابون و از چيزاي ديگه غافل مي كرد. و اين باعث شد كه تو اين چند سال،رانندگي سبب
تقويت حافظه م شه ! بايد حفظ كني كه مثلا تو فلان خيابون ده متر كه رفتي اون گوشه سمت راستش يه چاله ست و...

چند هفته پيش يكي از دوستام يه صحنه تصادف برام تعريف كرد كه باعث شد خيال كنم يه چيز تازه ياد گرفتم . ديده بوده كه يه ماشين از صدر افتاده بوده توكاوه ( كه اگر اون با چشمهاي خودش نديده بود و من به حرفش اعتماد نداشتم ، حتما مي گفتم دروغه) .
خلاصه اونروز داشتم به اين فكر مي كردم كه قاعدتا بايد از اين به بعدتواتوبانا به زير پل كه مي رسيم بالاي سرمونو نگاه كنيم اگر ماشين نمي اومد رد شيم كه احيانا ماشيني ازآسمون نازل نشه لهمون كنه!

درست توي اين فكرها و مسخره بازيها بودم كه يه دفعه يه وانت جلوم سبزشد، يه چرخش رفت تو يه چاله كوچولو و تكون ناجوري خورد و وآت و آشغالهاي توش شروع كرد به بيرون ريختن ، شاخ و برگ درخت و خاك و از همش وحشتناكتر قلوه سنگهاي گنده ، حالا از شانس مزخرف من اون تيكه از مدرس كه هميشه ترافيكه خلوت بود و به خاطر همين هم من بدبخت سرعتم كم نبود ، بماند كه چه جوري شانس آوردم كه هيچ كدوم از سنگها روي ماشين نيفتاد و چه جوري تونستم با اينكه دست و پام مي لرزيد سنگها رو يه جوري رد كنم كه زير چرخها نرن ، درست لحظه اي كه سنگا تموم شدن و اومدم يه نفس راحت بكشم،از تو اون وانت لعنتي يه كيسه ول شد و صاف اومد چسبيد رو شيشه جلوي من ، حالا من تو لاين سبقت، ابدا جلو رو نمي بينم ، جلوم يه وانتي احمق كه همينطور داره ازش آشغال مي ريزه و با سرعت به راهش ادامه مي ده ، دست و پام همچنان از ديدن صحنه قيل در حال لرزيدن و سمت راست اتوبان هم در حال تعمير ، تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه فلاشر بزنم و آروم برم راست ، پياده شم و كيسه رو بردارم و به بوقهاي اتوبوسي كه پشتم بود و داشت من و خودشوخفه مي كرد گوش بدم .

وقتي سوار شدم و راه افتادم فهميدم كه همه نتيجه گيريهام كشك بوده ،‌ اگر قرار باشه بلايي سر آدم بياد ، جلو و عقب و چپ و راست و بالا و پايين و زمين و آسمونم كه بپاي ، مياد.

اتفاقهاي اون چند ثانيه اگر صحنه هاي يه فيلم بود خودم اولين نفري بودم كه مي گفتم:"زيادي اغراق آميزه!" .حاليم شد كه الكي نظر ندم ، هر اتفاقي ممكنه كه بيفته.

در آنِ واحد هم مي شه خيلي بد شانسي آوردو هم خيلي شانس!


Thursday, March 13, 2003

دوست داشتم:

ديروز:
نينوا ، عاشورا ، تشنگان ، خون ... و تشنگانِ خون.
امروز:
همانجا ، همان روز ، خونهای ديگر ... تشنه به خونانِ ديگر.
..

هيهات!
زمين می چرخد. زمان می چرخد. عقربه ها می چرخند.
اما نمی گذرند. نمی گذرند ...


راستی هم! ..... همان است:
کل يومٍ عاشورا
کل ارضٍ کربلا
حسين اش اما ، مرده است.
سپاه يزيد است در برابر سپاه يزيد.

Thursday, March 06, 2003

آخيششششششششششششش

هر چقدر هم كه درس نخونده باشي و به خودت فشاري نياورده باشي ، وقتي مي ري كنكور ميدي و بر مي گردي انگار يه بار سنگين از دوشت برداشته شده و نفس كشيدن يه مزه ديگه مي ده...

و البته اينكه درست ده روز مونده به كنكور( كه مثلا همه اميدت به همون ده روز بوده ) همه اقوام نزديك ، تصميم به نامزدي و عروسي و هزار جور مهموني غير قابل فرار مي گيرن ، و از همش مهمتر برادران عزيزت از مكه بر مي گردن و درست اين هفته آخر خونه اونقدر شلوغ پلوغ و برو بيا مي شه كه درس خوندن رو حتي تصورشم نمي توني بكني و ... ،احتمالا هيچ كدام توجيه قابل قبولي براي گند زدن در كنكور نمي باشد!

خلا صش اينكه بدجوري گند زدم...

بي خيال، مهم اينه كه من الان خوشحالم .