Tuesday, January 13, 2004

یه دختر شیطون و با نشاط
یه دختر خوش اخلاق و مهربون
یه دختر بی نهایت دوست داشنتی و جذاب...
یادمه دو سال پیش که دیدیمش زیباییش ، توجه همه رو جلب می کرد ، خیلی خوشگلتر از روزهای مدرسه رفتن...

اما امسال که دیدمش از اون زیبایی خیره کننده خبری نبود ، هنوز هم خوشگل بود ، اما خب...
شنیده بودم که یه مدت مریض بوده پیش خودم گفتم خب حتما مال مریضیه و دوباره همونجوری می شه...

ازم پرسید تو ازدواج نکردی ، جواب دادم ، خندید و گفت داری کیفتو می کنی ، دم به تله نمی دی.
دست بچه ش تو دستش بود . خندیدم و گفتم آره...

از دیشب تا حالا هیچ جور خاطراتی که ازش دارم از جلوی چشمم دور نمی شه
ذهنیتی که ازش دارم هیچ جور با کلمه لعنتیی که دیشب شنیدم جور در نمیاد...
دیشب تا حالا هر چی قکر می کنم نمی فهمم یعنی چی ...

سارا که می خواست بهم بگه ، پریدم تو حرفش ، گفتم چیه ؟ اونم طلاق ؟؟ مکث کرد گفت بدتر ، کاش طلاق بود...

سرطان
سرطان
سرطان
سرطان
سرطان
سرطان
...


واقعا نمی فهمم...
هیچ جور با هم جور در نمیاد...

یادمه همون روزا یه جا نوشت :

زندگی زیباست ای زیبا پرست
زیبه اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت

با اینکه اشتباه نوشته بود ( زیباپسند ) ، اما ما بعد از اون دیگه همیشه این شعرو همینجوری اشتباه می خوندیم و می خندیدیم و یاد اون روزا می کردیم .
دیشب تا حالا هی این شعر رو با خودم می خونم و هی گیج تر می شم...هی یاد اون روزها می افتم و بیشتر قاطی می کنم.
از اون موقع 9-8 سال می گذره ، کی اون روزا فکرشو می کرد ...

سرطان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پوووووووووووووووف

......
درست وقتی این خبرو شنیدم که بینهایت غرق خودم و زندگیم بودم، توفکرِ "من چی گفتم ، اون چی گفت ، حالا من چی بگم و کی و چه جوری و چی می شه" و این مزخرفات...
که به خودم بیام ، زندگی یه جورایی واقعیه ، خیلی واقعی تر و بی رحم تر از تصورات من ، همه چیزایی که همیشه تو قصه ها بوده ، تو این زندگی واقعی هست...همینقدر پررنگ و جدی...
و اینکه انگار قضیه این مردنه جدیه...


اما با همه این حرفا هنوز هم نتونستم باور کنم
اون فقط 3 سال از من بزرگتره...




Saturday, January 10, 2004

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأ مل بایدش