Sunday, March 07, 2010



من آدم بشو نیستم

مبارزه ای که هشت سال پیش اینجا شروع کردم هیچ نتیجه ای نداد!
ولش کردم به امون خدا و رفتم
می خوام یک مبارزه جدید رو شروع کنم
شاید سعی کنم به خودم دائما انگیزه بدم برای ادامه مبارزه
می خوام خودمو مجبور کنم که حرف بزنم
می خوام سعی کنم اینهمه ماسک های روی صورتم رو کنار بزنم
شاید این کار در تخفیف دیوانگی و تبعاتش تأثیر داشته 

نمی دونم ...

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

Sunday, July 22, 2007

بعد از چند سال تجربه متفاوت، مي خوام برگردم تو لاك خودم.
تجربه بدي نبود، اما علاقه اي به ادامه و تكرارش ندارم.
از مبارزه اي كه با خودم كردم براي اينكه حرف بزنم پشيمونم. فكر مي كنم همون سكوت خيلي بهتره.دارم بر مي گردم تو لاك خودم. فقط شايد گاهي سري از لاكم در بيارم و لبخندي به اطراف بزنم اما ديگه كامل از لاك بيرون نميام!

Saturday, June 02, 2007

حدود 10 سال پیش جمله ای رو که توی تاکسی از رادیو شنیدم نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میزم:


" چون کسی را بیش از شایستگیش بالا بردی منتظر باش که به همان میزان قدر ترا پایین آورد"*


هنوز هم این نوشته زیر شیشه میزه ، هنوز هم این حرف به نظرم خیلی حرف بزرگیه ، هنوز هم به تکرار این اتفاق رو تجربه می کنم و هنوز هم خیلی راهه تا متنبه شم و درست عمل کنم!


*علی ابن ابیطالب (ع)

Tuesday, December 26, 2006

دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن

Friday, October 08, 2004

آدمی که نه به داغی عشق تن بده و نه به سردی عقل ،
محکومه به دست و پا زدن تا آخرعمر،
حق گله و شکایت هم نداره،
فقط همین.

Sunday, September 19, 2004

آخه خنگ بداخلاق ، اصلا بن بست یکطرفه می شه؟
هان؟؟؟

Monday, September 13, 2004

چقدر راسته:


زندگی را چه سخت بازی می کنیم!



Tuesday, September 07, 2004

اگر همه اونهایی که منو خیلی دوست دارند ، سرنوشت من براشون خیلی مهمه ، به شدت دلسوز و نگران من هستند و ... ، یه لطفی کنند و از این محبت و دلسوزی و ... انصراف بدهند ، به من در بهتر و راحتتر زندگی کردن کمک بزرگی کرده اند و تا ابد سپاسگزارشان خواهم بود.
(قطعا به استثنای پدرومادرم)

Sunday, August 22, 2004

سر از این علاقه مفرطی که همه به " دیکته کردن" دارند ، در نمیارم.
چه جوری می شه به یکسری از آدما حالی کرد که آقاجان اگر اینطوری درسته ، آفرین که تو داری درست زندگی می کنی ، بذار منم با همون غلط غلوط خودم خوش باشم ، قبول؟؟


جالب هم اینجاست که در همه زمینه ها دانای کل هستند!
فرقی هم نداره که در چه زمینه ای و از کدوم طرف پشت بوم .


- اگر طرف مذهبی باشه که خب تو احتمالا از نظرش یه کافربدبختی ، اگراز اصل خدا رو قبول نداشته باشه تو رو یک احمق بی مغز می دونه که هیچی نمی فهمی.
- اگر دانشگاه نرفته باشه ، تو یک دیوانه ای که داری عمر و انرژیتو تو دانشگاه هدر می دی ، و اگر همه زندگی خودش فقط درس باشه خیلی ابلهی اگر دکترا نگیری .
- در بحث نفرت انگیز ازدواج ( که به نظر من بحثش بدتر از خودشه ) یا معتقده که داره دیر می شه و داری از همه عقب می مونی !!! یا می گه آفرین هر چی دیر تر بهتر ، گروه اول این بحث رو که دلم می خواد خفه شون کنم ، آخه بابا به من چه که شماها دوست دارین درست عین هم زندگی کنین ، شما با این کپی برداریتون تو زندگیاتون خوش باشین وبه من اجازه بدین بترشم . و خب با اینکه تو این بحث گروه دوم رو بیشتر دوست دارم چون کمتر گیرمی دن ، اما اونا هم یادشون رفته که این زندگی منه شاید یه دفعه 2هفته دیگه دلم خواست یه جور دیگه باشم ، به هیچ کس ربط نداره ، اصلا غلط غلط دیگه ، خب؟ نهایتش طلاقه دیگه ، به کسی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟



Sunday, August 15, 2004

دارم مطمئن می شم که " دوستی " یه توهمه.
اگر خودشم نباشه تصویری که من ازش ساخته بودم ، حتما بود...



Saturday, August 14, 2004

نمی دونم چرا، اما کم کم دارم به این نتیجه می رسم که اغلب اونایی که از غم فراق بال بال می زنن اگر به هم می رسیدن هر روز می خواستن پاچه همو بگیرن ، و کلی از اونهایی که الان همش با هم درگیرن ، الان اگر با هم نبودن ، از غم دوری ، آه و فغانشون به آسمون بود !


حداقل اگر بدونن اینجوریه ، انقدر از شرایط موجود ناله نمی کنند ، چون در شرایط عکس هر کدوم از این دو حالت باز هم شاکی و ناراضی اند...



Wednesday, August 11, 2004

هه! من آدم صبوری بودم ، خیلی زیاد ، نتیجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونی چیه ، قبل از همه چیز اول بذار تکلیفو روشن کنم ، موضعمو کاملا عوض کردم: ناله کردن خیلی کار خوبیه ، دیگه بدون اینکه هی به خودم چشم غره برم می خوام ناله کنم ،غربزنم، داد بزنم، هیچ اشکالی هم نداره . گریه کردن هم خیلی عالیه به هیچ عنوان هم گریه نکردن نشوندهنده صبر و مقاومت نیست ، فقط نشوندهده حماقته. البته گریه کردن آدمیزادی ، نه مثل گریه ایکه من احمق جمعه 5 هفته پیش کردم ، قشنگ گریه همه قصه های جور و واجور این 5 سال روتل انبار کرده بودم رو هم اون جمعه اومد ، همه چیزو شست و برد : دلتنگی ، دوست داشتن، دوست نداشتن ، خوشحالی ، ناراحتی، هیجان ، نگرانی ، ترس ، امید ،... دیگه هیچی سرم نمی شه ، شدم عین به صندلی ، یا میز ، یا نمی دونم هر چی..
شدم بدتر از روز اولم ، تا قبلش فقط یه گریه نمی کردم ، حالا کلا نمی فهمم کی باید گریه کرد...
بی تفاوت ، یه بی تفاوت احمق که اصلا دیگه حوصله نداره فکر کنه ببینه چه جوری می شه گره ها رو باز کرد.
بی تفاوتی دیوانه کننده است ...


نطقم کوره ، بیشتر از همیشه و این بیشتر از هر کس دیگه ای خودمو شاکی می کنه پس لطفا هی ازم نخواه حرف بزنم ، ازم هیچی نپرس ، خسته ام از بس توضیح دادم ، می دونی ، بعضی جمله ها و کلمه ها رو انقدر تکرار کردم ، دیگه حالم ازشون بهم می خوره ، دیگه حوصله شونو ندارم . خودم خوب می دونم که دارم گره ها رو کور می کنم ، کورتر از اولش ، اما نمی تونم . نمی تونم ، می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟


من هیچ چیز خاصی نیستم و خودم اینو خوب می دونم ، لازم نیست بهم یادآوری کنی. حتی به اندازه دوم راهنماییم هم نیستم که اونقدر خوب و قشنگ و راحت می نوشتم و راحت می شدم . خنگ شدم ، می فهمی؟؟؟
خودم بهتر از هر کس دیگه ای از خوندن اراجیفی که می نویسم می فهمم که فقط عقب عقب رفتم ، چیزی که بهم اضافه نشده هیچ ، هر چی هم که بوده به طور کامل از بین رفته. خنگ شدم ، خنگ...
خیلی مسخره است که آدم در طول 12- 10 سال انقدر پوک شده باشه .

Monday, August 09, 2004

دو سال و چند روز گذشت.
خیلی چیزا در مورد خودم بهم ثابت شد ، اینجا خیلی خوب کمکم کرد که خودمو بهتر بشناسم و البته آدمای دیگه رو.
غد بازیهای خاص خودم ، غرور لعنتیم ، سماجتم در سکوت و نگفتن چیزایی که شاید گفتنشون یه سری مشکلاتو حل کنه و ...


خوشحالم از اینکه اینجا زیاد خودمو درگیر نکردم ، چون زندگی واقعی به اندازه کافی درگیری داره که ترجیح داره آدم چیز جدیدی برای خودش نسازه .


چیزی که کلا تو این دو سه سال ، چه اینجا و چه غیر اینجا بهم ثابت شده اینه که همه ، نهایت سعیشونو برای اثبات خودشون و فقط حرف خودشون می کنند ، هر کسی هر جور که شده می خواد ثابت کنه که فقط اونی که خودش فکر می کنه درسته و بقیه سخت در اشتباهند!
"احترام به عقیده و نظر دیگران" بیشتر به شعر و قصه می مونه .
هر کس مثل من فکر کرد خوبه ، بقیه همه بدن...


شاید یکی از بزرگترین تمرین هایی که این دو سال اینجا کردم در مورد همین موضوع بوده ، که با دیگران دوست و همراه باشم حتی اگر مثل من نباشند و مثل من فکر و زندگی نکنند.
خیلی ها بودند که این دو سال همراهشون بودم ( و اونا نفهمیدند و شاید این یکی از ضعفهام باشه ) و خیلی جاها از خوشحالیشون خوشحال و از ناراحتی شون ناراحت شدم (جمله تکراری مزخرفیه!) ، و باهاشون احساس دوستی کردم، در حالیکه خیلی طرز فکرها و حرفاشون با افکار و عقایدم زمین تا آسمون تفاوت داشته . نه حرص خوردم از دستشون و نه فحش دادم که تو چرا اینجوری می گی ، چون دلم می خواست و می خواد که همیشه یادم باشه هر کس حق داره اونطوری که دوست داره فکر و زندگی کنه...


و الان در این مورد با دو سال پیشم قابل مقایسه نیستم و حس می کنم همین یکی کافیه برای اینکه فکر نکنم کار بیخودی کردم .





Sunday, July 25, 2004

دیروز صبح دانشگاه بودم. همه نمره ها اومده بود.
نمره هام باورنکردنی بود. به طور کلی که همه ش عجیب بود ، دیگه چه برسه به اینکه تو اون شرایط هچل هفت سکته و بای پس و اینا امتحان داده بودم .
خیلی خنده داره حتی تو دوره لیسانس هیچ وقت معدلم تو این مایه ها نشده بود .
خنده دارتر از اون، خوشحالیم بود! 
حتی دبستان و راهنمایی و دبیرستان هم می دونستم که نمره چقدر چرته و هیچ وقت بابتش ناراحت و خوشحال نمی شدم اما خب دیروز عینا یه بچه دبستانی از نمره هام ذوق کرده بودم و داشتم بال در می آوردم ، تو این دانشگاه هم خب کمتر کسی می شناستم، احتمالا هر کی دیده گفته آخی این طفلکی ورودی جدیده چه ذوق وشوقی داره !  غافل از اینکه من در یک دوره مشنگی کامل به سر می برم ، به شدت هر چه تمام تر خودمو زدم به کوچه علی چپ ، یعنی راستش دیدم بهتره واسه خودم یه چیزی برای خوشحال شدن پیدا کنم ، وقتی در زمینه های دیگه اوضاع و احوال جایی برای خوشحال بودن نمی ذاره ، خب نمره بهترین بهانه خوشحالیه ، با همه مسخرگی و پوچیش .
مضحکتر از همه اینا می دونی چیه اینکه این امتیازاتی که برای آزمون دکتری گذاشتن که یکیش هم معدله ، یه جورایی باعث شه من که هی از وسط ترم پیش هر کی ازم پرسید ، هر جا رفتم ، نشستم پاشدم گفتم عمرا دکتری شرکت کنم ، یه دفه بزنه به سرم خل شم و درس خوندنو به عنوان بهترین راه فرار، بهترین گوشه برای دور بودن از همه چیز و سرگرم بودن ادامه بدم. آخر آدم علمی!


اما خداییش راحتترین سختی زندگی درسه.

Friday, July 23, 2004

می دونی مشکل چیه، ابنکه هر کس می خواد با پافشاری تموم حرف خودشو بزنه ، بدون کوچکترین توجه به چیزهایی که بقیه می گن.
استثنا هم خیلی کمه. 
  
  

Thursday, June 24, 2004

مزه همه چیز کاملا بستگی به طعمی داره که از قبل تو دهنته .

Sunday, June 20, 2004

حرف حسابشو قورت داد.
من بهتره که از چیزی خوشم نیاد...

Friday, June 18, 2004

حرف حساب ، این تیکه ش که به نظرم فوق العاده ست:


حواست باشه رفیق. گاهی خیلی محکم و قاطع راجع به چیزی نظر می دیم، با صدای بلند و کاملا حق به جانب حکم صادر می کنیم، بعد یه جا .. یه چیزی به اسم واقعیت .. میاد طوری تو گوشت می زنه .. که ممکنه تا ابد خودت رو بخاطر اون همه قضاوت کورکورانه و یک طرفه نبخشی.



Thursday, June 17, 2004

قلب ، نوارقلب ، اکوکاردیوگرافی ، تالیوم اسکن، سکته ، آنژیوگرافی ، CCU ، آنژیوپلاستی ، استنت ، بای پس ، ICU ، ...


می دونی چیه ، نه ناله می کنم و نه اینکه الان ابدا همچین قصدی دارم، مخاطب هم اینبار شدیدا خودمم بلکه یه چیزایی تو سرم فرو بره و یادم بمونه.


با تمام وجودم لمس کردم که " هروقت حس کردی همه چیزخیلی بده، مطمئن باش مطمئن باش مطمئن باش که از اون بدتر هم هست"
ناله کردن هم هیچ دردی رو دوا نمی کنه، اینهمه همه غر زدیم و ناله کردیم از همه چیز، آخرش؟؟


حس می کنم این یک ماه از زندگی بدجوری لازمه که تا ابد تو ذهنم پررنگ بمونه می نویسم تا چیزایی که الان لمس کردم از یادم نره و دوباره نشم همونی که بودم ...
چون الان توی این شرایط وقتی به قبل از این یک ماه کذایی فکر می کنم که فقط بدی اوضاع رو می دیدم و خوشیها اصلا به نظرم نمی اومد، و حتی تصور الان رو نمی تونستم بکنم...روم کم می شه و شرمنده می شم...
(یکمی از ناله های مربوطه هم اینجا بود)




به شدت درگیری فکری داشتم ، همه چیز گره خورده بود، اوضاع درس و دانشگاه هم که خب نور علی نور، حالا درست تو این هیر و ویر و گرفتاری یه کاری رو هم قبول کردم که به گرفتاریها یکی اضافه شه...
هیچ کدوم از مساله ها به یه جواب نهایی منطقی نمی رسید، همه چیز روی هوا...


سکته مامانجون
اوضاع روحی خیلی بد مامان ، که برای خواهر برادرا همش روحیه بود و به من که می رسید دیگه می ریخت...
فشار درس، پروژه ، تمرین،ترجمه، امتحان...
هی قرارهای کار مربوطه که دائما باید بهشون یادآوری می کردم :" من گفتم از اول تیر" و گوششون بدهکار نبود.
همه مسئولیت خونه ای که مامانش ازصبح نبود و وقتی هم می اومد خونه روحیه ش افتضاح بود و یه سنگ صبور می خواست.
سرزدن به بیمارستان.
حرص و جوش از دست پرسنل بیمارستان اسما خصوصی و حماقتشون در رفتار با مریضی که سکته کرده.
غصه پدر که اینجور وقتا زیر بار مسئولیت فکری و تصمیم گیریها له می شه ، که مجبوره یکی یکی همه رو توجیه کنه ، در مورد اظهار نظرهای پزشکی که هر کی از راه می رسه می کنه و جوو متشنج تر می کنه.
غصه تنهایی آقاجون.
جواب دادن به سیل تلفن های سخت سخت.
درست توی همین روزها 3تا از آدمهای نزدیک دیگه هم عمل و بیمارستان و ...
یه ذره جای باقیمونده هم همون درگیریهای فکری قدیمی خودم.




مامانجونوبعد از12 روزCCU آوردیم خونه خودمون
غصه ها کمتر شده و از این نظر واقعا عالیه.
یک هفته مونده به امتحانا، درس هایی که طبق معمول مونده و طبق معمول همه امیدم به یک هفته فرجه.
رفت و آمد و عیادت و...
کار خونه ، خرید خونه و ...
همچنان قرارهای اون کاره.
دایی قرار شد بیاد ایران و خب احتمالا خونه ما، درس تعطیله؟؟؟
زمزمه های آنژیوگرافی.
سهمیه فکرهای خودم .




دوشنبه- آنژیوگرافی
تأخیرها، انتظارهاو استرس ها ، خدا رو شکر با یه عاقبت خوب
قضیه به آنژیوپلاستی و گذاشتن استنت و یک شب بیمارستان ختم شد.
همه خوشحال و سرحالن ، آرامش تقریبا برقراره...
5شنبه جمعه مامانجون آقاجون می گن ما دیگه می خوایم بریم خونمون...




شنبه- قلب آقاجون
امتحان امروز بد نبود.
ظهر توی خونه صحبت از درد قفسه سینه آقاجونه وقصه نفس کم آوردن و ...
عصر به اصرار داییها و یواشکی مامانجون و با کلی دروغ ، آقاجونو می برن دکتر ، می گه CCU و بعد آنژیو!!
شب آقاجون از دکتر که بر می گرده با حرص می گه این دکترا الکی می خوان آدمو مریض کنن من هیچیم نیست خوب خوبم، قلبم هم مثل یه دختر بچه 14 ساله می زنه ...
نگاههای تلخ مامان...
مامانجون هاج و واج...




یکشنبه
صبح پدر تلفن می زنه به دکتری که آنژیوی مامانجونو انجام داده ، برای شب یه وقت می ده ( وقتهای عادیشو تو شهریور میده...!)
شب که بر می گردن می گن دکتر گفته آنژیو، فردا صبح...
آقاجون می خنده به پدر می گه:" شما اینجا رو بکن اورژانس خانواده خودتون برین یه جای دیگه پیدا کنین اونجا زندگی کنین..."
درسی که کلیش مونده ، فکری که هیچ جور جمع نمی شه ، غصه و ترس و دلهره و استرس ...
دایی هنوز بلیط پیدا نکرده ، از موضوع دوم هم هیچی نمی دونه.




دوشنبه دوم- آنژیوگرافی دوم- امتحان دوم
آنژیوگرافی کسی که هیچ جور زیر بار نمی ره که قلبش مشکل داره ، می گه من خوب خوبم ( همه ترسش هم از اینه که مجبور به خونه موندن و استراحت کردن بشه که اینا براش از فحش هم بدتره...)
باز هم انتظار و استرس...
اما نتیجه کلی متفاوت از هفته قبل...بای پس...
روحیه ها درب و داغون ، همه نگران مشکل ریه آقاجون و بیهوشی و ...
گریه های مامانجون...
امتحانهای باقیمونده ، درسهای نخونده، فکر تمرکز ناپذیر ، غصه مامان و مامانجون و خاله و داییها و ...
گریه های مامانجون...........



Tuesday, May 25, 2004

اینکه " توسختیها می شه آدمها رو بهتر شناخت" یه واقعیت خیلی بزرگه ، حتی اگر نتیجه خوشایندی نداشته باشه.

Friday, May 21, 2004

عزیزم!
"آزمون وخطا" همیشه مناسبترین راه برای رسیدن به نتیجه مطلوب نیست.
تورو خدا اینو بفهم.

Friday, May 14, 2004

من خوشحالم و خوش اخلاق و مهربان، همه چیز هم بر وفق مراد...

Saturday, May 01, 2004

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مدارا با دشمنان مدارا ...

Thursday, April 22, 2004

چند وقته که خودم یه تنه شدم آدم بده قصه هام.
زیاد خوب نیست.

Sunday, April 11, 2004

ممکنه یه روزی برسه که با تمام وجودم فریاد بزنم:


"من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بود م و اینها به زکا تم دادند... " ؟؟؟


چند وقته بدجوری احساس مستحق بودن می کنم.

Thursday, April 01, 2004

82 هم تموم شد.




زندگی می گوید اما باز باید زیست باید زیست باید زیست...*






*مهدی اخوان ثالث

Wednesday, March 17, 2004

بعضی وقتا حتی ترجیح می دم از دست بیگانگان بنالم تا...
آشنا؟؟؟

Tuesday, February 24, 2004

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد..............

Tuesday, February 10, 2004

خسته شدم.
اززندگی دودوتاچهارتایی ، ازسبک سنگین کردن . دیگه حالم به هم می خوره از اینکه برای انجام کوچکترین کار مسخره ای تو زندگی اینهمه فکر کنم ، تجزیه تحلیل کنم ، انرژی صرف کنم . حالم به هم می خوره از اینکه همیشه همه در حال حساب کتاب کردن هستند تا مبادا چیزی که به دست میاد کمتر از چیزی باشه که از دست میره ، حالا هرکس با معیارهای خودش و با مدل خودش ، یکی دنبال به دست آوردن امتیازات لازم برای اون دنیا(!) ، یکی دنبال پول، یکی شهرت ، یکی مدرک ، یکی عشق و ... ، در هر حال همه تو همه کاری دنبال معامله ن .

من دیگه حالم از حساب کتاب بهم می خوره ، دیگه هیچی دلم نمی خواد بدست بیارم ، اصلا همه چیز از دست بره اما در عوض من دیگه به هیچی فکر نکنم ، من تجزیه تحلیل و سبک سنگین نکنم ، من انتخاب نکنم ، همه چی خودش الکی پیش بره.

نفرت دارم از اینکه کسی بخواد بهم بگه لیاقتم خیلی بیشتر از فلان انتخابمه ، نفرت دارم از اندازه گیری و وجب کردن و وزن کردن و شمردن و ....
لیاقت رو چی تعیین می کنه ؟ کی تعیین می کنه؟ اصلا لیاقت یعنی چی؟ ملاکش چیه؟؟؟

از مقایسه نفرت دارم . از " بهتربودن" ، " بدتربودن" ، " سر بودن " ، " همه چی تموم بودن" و ... و هر کلمه و عبارتی شبیه اینا بیزارم.
از مدرک و پول و هر کوفت دیگه ای تو این مایه ها که آدما می کننش وسیله ای برای رتبه بندی ، می خوام بالا بیارم.

ازادامه دادن درسم نه ناراضیم نه پشیمون اما از اون کلمه 3 حرفی کوفتی که قراره به اسم مدرکم اضافه شه تا آدمها تو مقایسه هاشون راحت تر باشن حالم به هم می خوره ...

اصلا همه اینا به جهنم ، بیشتر از همه چی از دست خودم خسته م ، از روحیات مزخرف و احمقانه م .
فقط حماقت می تونه باعث شه که دختر باشی و تو شرایط فوق العاده سخت و ناراحت کننده گریه نکنی ، این فقط حماقته و بس.

یه عمری فکر می کردم که این یه امتیاز مثبته که من در یک جو کاملا پسرونه بزرگ شدم و ناخودآگاه از یه سری رفتارهای دخترونه دور موندم بدون اینکه خودم بفهمم. حالا تازه فهمیدم که این هیچم مثبت نیست.
نمی دونم از کجا این فکرای مزخرف رفته بوده تو کله م که گریه کردن ضعف نشون دادنه ، آدم باید قوی باشه ، آدم باید بتونه مقاومت کنه و .....
که چی شه؟؟؟؟؟؟؟؟

23 سال این مدلی بودم ،حالا رسیدم به جایی که تو شرایط خیلی سخت که شاید تنها راه تخلیه روحی 2 دقیقه زرزدن باشه ، عینا مجسمه می شینم دیوار روبرو رو نگاه می کنم ، ضعف یعنی این!
اینجوریه که حالا باید حسرت دخترایی رو بخورم که تا بهشون بگی پخ می زنن زیر گریه ، دقیقا همون کسایی که یه روزگاری فکر می کردم این خصوصیتم یه برتریه نسبت بهشون...!

وبدتر از همه چی ، این لالمونی گرفتن لعنتیه و نفرت از درددل کردن...