Friday, January 31, 2003

يك هفته ست دارم قوزبند مي بندم ( بس كه قوز مي كنم مامان جونم رفته برام يه قوزبند خريده ، آخه قدم كم كوتاهه (!) قوز مي كنم كه يه كم كوتاه تر شه )

خيلي خوب و موثره اما اصلا توصيه نمي كنم ، چون جونم داره در مياد ، اما خب وقتي آدم از اين اراده لعنتيش نا اميد باشه مجبور ميشه به راههايي كه زور و اجبار توشه متوسل شه...

يه شب كه ديگه واقعا تحملم تموم شده بود داشتم خودمو دلداري مي دادم و به اين فكر مي كردم كه الان با همه سختيش حداقل اين قوز عزيز داره اصلاح مي شه .
‌ چي مي شد يه چيزي هم وجود داشت كه مي بستم، زجرداشت ، اما حداقل اخلاق و رفتارم اصلاح مي شد وآدم مي شدم چون در اين مورد هم مثل چيزاي ديگه از اراده و اختيارم كاملا نا اميدم...
خودم مي دونم ، بلد نيستم منظورمو منتقل كنم ، پس بي خيال...
اما اگه همچين چيزي وجود داشت خيلي كيف داشت!


Tuesday, January 21, 2003

براي يكي بمير كه برات تب كنه
راي يكي بمير كه برات تب كنه
اي يكي بمير كه برات تب كنه
ي يكي بمير كه برات تب كنه
يكي بمير كه برات تب كنه
كي بمير كه برات تب كنه
ي بمير كه برات تب كنه
بمير كه برات تب كنه

درستش اينه. من اشتباه فكر كرده بودم و اون دفعه اشتباه گفتم.
جريان اينه كه اون موقع ها درستش همون " براي يكي بمير كه برات تب كنه" بوده .
بعد به مرور زمان دو تا كلمه اول حذف شده و شده : " بمير كه برات تب كنه" كه خب البته گويا همين دومي براي الان درست تره...

بعدشم كه جهت اطلاع بعضي دوستان! ، منظورم از اون جمله هيچ ربطي به عشق و اين چيزا نداره ، فقط اينكه من هر وقت تو روابطِ به خيال خودم تعريف شده و ساده به بن بست مي رسم شديداً ياد اين جمله مي افتم و البته بعد از يه مدت دوباره يادم ميره...
و اين قصه كماكان ادامه داره...

Friday, January 03, 2003

همه مي گن: براي يكي بمير كه حداقل برات يه تب كنه!
و من ابله هنوز اين حرف تو كلم نرفته و طوري زندگي مي كنم كه انگار بهم گفتن : حداقل براي يكي تب كن و بمير!

نرود ميخ آهنين در سنگ...