يك شاعر امريكايي مي گويد:
كودكي پابرهنه از اينكه كفش نداردومجبوراست با پاي برهنه به كوچه برود، نزد مادر خود ناليد و گفت:
-مادرجان! من كفش مي خواهم.
-چون پدرت بيكار شده است، پول نداريم كفش بخريم.
-چرا بابا ييكار شده؟
-زيرا كفش در مغازه ها زياد است و خريدار كم!!! به همين جهت كارخانه كفش دوزي تعطيل شده كارگران بي كار و پول
شده اند وپدر تو نيز كار خود را از دست داده.
-حالاكه كفش زياد است چرا يك جفت از آنرا به من نمي دهند تا بپوشم و پابرهنه به كوچه نروم؟!؟
-آنها از ما پول مي خواهند و ما پول براي خريد كفش نداريم . كارخانه داران محصول اضافي شان را به دريا مي ريزند اما به مردم
نيازمند نمي دهند تا مبادا نرخشان بشكند.
-تكليف ما چيست ؟ قرار است پدرم چه كند؟
مادر ناليد و گفت: « مي خواهند او را به ارتش ببرند تا جايي را فتح كنند و كفش هاي روي دست مانده را به مردم آنها بفروشند و خود را از ورشكستگي نجات دهند.»
كودك گريست و با التماس گفت: « مادر! من كفش نمي خواهم، مبادا پدرم كشته شود! »
و مادر كودك خود را در آغوش گرفت و با هم اشك ريختند…
ماهنامه صفحه اول ، مرداد 1381 ( بخش گزيده مطالب مطبوعات ايران: به نقل از روزنامه جمهوري اسلامي تاريخ1/4/81 )
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل…