Monday, September 29, 2003

همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جا يي رسيده اند


مطمئنا آدماي بزرگ يه سري خواسته هاشون رو فداي يه سري ديگه كردن تا به اونجاهايي كه مي خواستن رسيده ن .

و هر چي فكر مي كنم مطمئن تر مي شم كه من هم تا الان خيلي جاها بي خيال خواسته هاي مهم ترم شدم و به يه سري چيزاي مسخره رسيدم .
يعني كل قصه م مثل اونهاست ، فرقش فقط در فداشده ها و به دست اومده هاست!


يه كم احساس خوبي ندارم نسبت به خودم.
خيلي وقتها زيادي خودمو زدم به اون راه...

نمي دونم ،اميدي هست به اينكه يه دفعه يه تغيير اساسي ايجاد شه تو اين بده بستون ها ؟؟؟
يا اينكه اين فكرهم يه خوش خيالي محضه مثل خيلي چيزاي ديگه؟؟؟؟؟؟؟؟

نمي دونم ديگه به چه زبوني بايد به خودم بگم:

همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جا يي رسيده اند


Wednesday, September 17, 2003

روز ثبت نام تقريبا پنجاه دقيقه منتظر اون آدمي شديم كه بايد برگه هاي انتخاب واحد رو بهش مي داديم، بعد همه هم كه آماده اند كه سريع آسمون و ريسمونو بهم ببافن و به هه چيز و همه كس بد و بيراه بگن و غر بزنن و ناله كنن و ...

همچين مواقعي تحمل كردن مزخرفات آدمها، كه گوش ناگزير ميشنوه واقعا كار حضرت فيله.

يه دختره هم طبق همين قاعده اون وسط داد سخن داده بود همينطور كه داشت غر مي زد گفت: " اصلا من اگر نمي خواستم دكترا بخونم هيچوقت نمي اومدم فوق ليسانس ، به درد نمي خوره كه ، همون ليسانس بسه"

تا چند دقيقه مات مونده بودم فكر كردم اشتباه شنيدم ،‌ اما يكم كه بيشتر به اين جمله حكيمانه! فكر كردم ،‌ به اين نتيجه رسيدم كه خب من واقعا هنوز خيلي چيزا رو نمي فهمم .


اما جداً چرا به حرفايي كه مي زنيم يه كم فكر نمي كنيم؟

Monday, September 15, 2003

امروز خانم سفير ايتاليا و خانم سفير ژاپن كه مي خواستن از آسايشگاه كهريزك* بازديد كنند، اومدن رفتيم اونجا.
ايتالياييه كلي موجود دوست داشتني و ماهي بود . كلي هم حال كرده بود، مي گفت ما تو ايتاليا همچين جايي با اين عظمت و گستردگي نداريم مي گفت اينجا كه راه مي ري كاملا احساس شادي و رضايت آدمهاش بهت منتقل مي شه و عقيده داشت كه موفق بودن اين دم و تشكيلات با اين عظمت بيشتر به معجزه مي مونه تا چيز ديگه ، خصوصا كه خانم بهادرزاده از تهران تا كهريزك توماشين براشون قصه روزهاي اول آسايشگاه رو تعريف كرده بود و اينكه اون روزها دو تا اتاق ناجوربوده بدون هيچ امكاناتي و ... . و اونا باورشون نمي شد كه آسايشگاه از اونجا رسيده باشه به اينجا.
خلاصه اينكه عكس العمل هاشون خيلي برام جالب بود، خصوصا خانم فرانچسكو، انقدر هيجان زده شده بود كه نمي دونست چي بگه و چيكار كنه!
كلا روز خوبي بود با كلي تجربه جالب.


* حيف كه سايتش هنوز آماده نيست ...

Sunday, September 07, 2003

يكي از بچه هاي دانشگاه بود كه فقط يك ماه اول همون سال اول اومد دانشگاه ، بعد رفت كانادا وخب قاعدتا آدم تو اون يك ماه اول چندان با كسي صميمي نيست .
حالا اين دوست يك ماهه ما بعد از 4 سال اومده ايران و تو اين سالها فكر نمي كنم ارتباط ما بيشتر از 5-4 تا ايميل بوده باشه يكيش هم همين دو هفته پيش بود كه خبر اومدنشو داده بود .
وقتي اومد زنگ زد كه همديگرو ببينيم!!
امروز با يكي ديگه از بچه ها باهاش قرار گذاشتيم ، راستش وقتي منتطرش بودم يكم حس مي كردم مواجه شدن باهاش سخت باشه ، كسي كه كلا يك ماه باهاش بودم و نه چندان صميمي و 4 ساله كه نديدمش...
اما خب همه چيز خيلي خيلي بهتر و راحت تر از تصورات من بود و خيلي خوش گذشت.
شرمنده كننده ترين ( و البته شيرين ترين ) نكته هم سوغاتي هاش بود!!!

خداييش هيچ دليلي نداشت براي ما سوغاتي بياره ، من كه كم آوردم ، به شدت.

دستش درد نكنه :D
هه هه! امروز دانشگاه بودم ، كارتمو تحويل دادم ، كارت بيچاره انقدر تمديد نشد تا وقت تحويلش رسيد. ولي انصافا وقتي تحويلش دادم باورم نمي شد كه از روزي كه گرفتمش 4 سال گذشته .


قسمت مضحكش هم اين بود كه مطابق معمول، آقاهه عكسمو كه ديد گفت خانوم اين كارت شماست؟!!!!!!!!؟؟! وقتي گفتم بله ، گفت كارت شناسايي ديگه ندارين؟ گواهينامه مو دادم ، اونم افتضاحتر از اين يكي ، يارو وقتي ديد عكسام يكي از يكي ناجورتر و بي ربطتره ديگه چيزي نگفت و بي خيال شد ، فكر كنم وقتي عكس گواهينامه مو ديد فهميد كه قضيه ، بد عكس بودنمه براي همين ديگه گير نداد و احتمالا كلي هم دلش برام سوخت.

Thursday, September 04, 2003

به دو تا مورد فوق العاده برخورد كردم ، كه هر چي فكر مي كنم يادم نمياد اول كه ديدم شاخ در آوردم بعدش مردم از خنده ، يا اينكه اول كلي خنديدم بعدش كه گذشت دوزاريم افتاد و تعجب كردم. در هر حال خيلي فرقي نداره.

اين دو تا:

آگهي آموزش مداحي!!!

CD صوتي تصويري سياحت شرق رسيد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دومي كه استثنائيه اصلا...


اين سفر هم از اون سفراي جالب بود.