Tuesday, August 06, 2002

«سنگستان»؟؟!!!!؟!!!
به عقيده بعضيا خيلي بي ربطه!!
خب مثل خودمه ديگه…
اما خب اولا‌ :
چند سال پيش يه آدمْ بزرگي كه خيلي دوستش داشتم و قبولش داشتم داشت باهام حرف مي زد.
گفت من تو همه زندگيم فقط يه بيت شعر حفظم :
سبك مغزان به وجد آيند ازهر حرف بي مغزي
به فرياد آورد اندك نسيمي نيستاني را…

و اين دقيقا در مورد من صدق مي كرد چون خيلي زود از هر چيزي هيجان زده مي شدم از هر چيز كوچيكي يا زيادي ناراحت مي شدم يا زيادي خوشحال خب اين اصلا خوب نبود ، اونم تو اين روزگارو با اين آدما…
خلاصه بعد از اون خيلي سعي كردم و يه كم موفق شدم…
مي خوام نيستان نباشم…

بعدشم كه:
شب تاريك و سنگستان و من مست
قدح از دست من افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست...

خلاصه اينجوري شد...