گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود...
Friday, February 14, 2003
Wednesday, February 05, 2003
امروز به عنوان اولين روزِ پسر ارشد بودن ،به نيابت از اونهايي كه صبح كلي كار ريختن سر من و خودشون فرار كردن رفتن يه جاي خوب ، از كار و زندگيم افتادم !
فقط تا ساعت 12 كه دنبال يه سري كارهاي بانكيشون بودم ، بعد هم كه اومدم خونه چند تا فكس و تلفن بايد مي زدم ( بماند كه از شانس من اونهايي كه بايد فكس ها رو مي گرفتن چه نوابغي از آب در اومدن) خلاصه قشنگ يه جور برنامه ريزي كردن كه تا وقت برگشتنشون من سرم گرم باشه و دلم تنگ نشه!
در مجموع دختر خوب و مفيدي بودم...
** حاضر بودم كه صد برابر همه اين كارها رو هم بكنم ، اما منم برم اونجا...خوش به حالشون!
فقط تا ساعت 12 كه دنبال يه سري كارهاي بانكيشون بودم ، بعد هم كه اومدم خونه چند تا فكس و تلفن بايد مي زدم ( بماند كه از شانس من اونهايي كه بايد فكس ها رو مي گرفتن چه نوابغي از آب در اومدن) خلاصه قشنگ يه جور برنامه ريزي كردن كه تا وقت برگشتنشون من سرم گرم باشه و دلم تنگ نشه!
در مجموع دختر خوب و مفيدي بودم...
** حاضر بودم كه صد برابر همه اين كارها رو هم بكنم ، اما منم برم اونجا...خوش به حالشون!
Subscribe to:
Posts (Atom)