Sunday, September 01, 2002

گويا امروز هنوز بقاياي سگي چهارشنبه تو وجودم مونده!!! هيچ وقت انقدر طول نمي كشيد!
بدجوري از صبح به همه چي غر زدم و از همه چي ايراد گرفتم تا اينكه دوست عزيزم يه دونه خوابوند تو گوشم و گفت سارا آدم باشا!!!! اونم كجا ، تو انقلاب بين اون همه آدم چس كلاس(!)‌ منم تنها عكس العملم اين بود كه ( با وجود اونهمه بد اخلاقيم ) تركيدم از خنده ،‌ خيلي ديدني و خنده دار گفت و زد ،‌ جاي خيليا خالي بود ،‌ يه كم اخلاقم بهتر شد!(واقعاً همون مثل اينكه كتك مي خوام تا آدم شم ، به نفع مامانم ايناست كه اينو بدونن،‌ البته من كه نمي گم بهشون!)
يكي از دختراي دانشكده رو هم با دوست پسرش ديدم و خب همونطور كه حدس مي زدم ( چون بالاخره تونستم كه يه كم اين آدماي جالبو بشناسم ) منو كه ديد تا اومدم بهش سلام كنم روشو كرد اونور!!!!!!!!!!
كم كم عادت كردم به اينجور چيزا اما خب سال اول دانشگاه خيلي پدرم در اومد تا از مات زدگي در اومدم واقعاً سخت بود و اين اولين باره كه دارم اعتراف مي كنم ! آخه من تا قبل از دانشگاه توي جمع هايي بودم كه اينجور رفتارا توش تعريف نشده بود الان كه مقايسه مي كنم حس مي كنم كه خيلي به مدينه فاضله نزديك بود! مثلا بچه هاي مدرسه با همه تفاوت سليقه ها همه با هم يكرنگ بودن ،‌ دو رويي و ريا و اينجور چيزا چيزايي بود كه من از وقتي وارد دانشگاه شدم تازه معنيشونو فهميدم وواقعاً اون اولا شوكه شده بودم و چيزي كه حالمو خرابتر مي كرد عكس العمل بقيه بود كه همه عين هم بود ! مثلا يه رفتاري كه چشم منو چهار تا مي كرد براي همه خيلي عادي و معمولي بود يعني خب براي اينكه همه شون با نسبتهاي مختلف(يعني كم و زياد) تو يه مايه بودن،‌ رو در روي هم كلي دوستي و صميميت وقربونت برم فدات شم ،‌ پشت سر هم انواع و اقسام دودره بازي و زيرآب زني و صفحه گذاشتن!!!
تازه همشون هم آدمايي كه ادعاي فرهنگ و تمدن و روشنفكريشون ، …ِ آسمونو پاره كرده!
خوشحالم از اينكه از اينجور فرهنگ و تمدن بي بهره موندم…

هر چي كه بود گذشت و الان ديگه كمتر مشكل دارم چون ياد گرفتم با هر كس چه جوري بايد رفتار كرد وديگه با شرايط كنار اومدم وبا بچه ها هم خيلي خوبم و باهاشون هم خوش مي گذره ،‌ درسته كه اولاش سخت بود اما خب براي من خوب و لازم بود چون حالا‌كه درسم داره تموم مي شه فكر مي كنم كه حتي اگر هيچي ياد نگرفته باشم لااقل فهميدم كه از آدما هيچ توقعي نداشته باشم و از دستشون ناراحت نشم و باهاشون خوب باشم بدون اينكه در عوضش انتظاري ازشون داشته باشم! چون وقتي دانشگاه رفته هاش اينن…

اما خب اون اولا همش فكر مي كردم طفلك آدماي ساده اي كه از شهرستان ميان ( نه همشون ! آخه بعضياشون هيچ دست كمي ندارن ) چون من كه تو تهران بزرگ شدم و جد اندر جدم تهراني بودن و تازه جو خونوادم نا آشنا با دانشگاه نيست و همه درس خوندن و باباي عزيزم هم كه دايم الدانشگاهيه(!) با اينهمه اينجوري هنگ كردم ،‌ ديگه اون طفلكا كه جاي خود دارن ،‌ خدا كمكشون كنه…