Friday, August 30, 2002

يادمه يه روزي (اون موقع ها كه عقل نارس تر از الان بودم!) مامانم داشت با يكي حرف مي زد بهش گفت بچه ها هر چي بزرگتر مي شن زحمت ها و غصه هاشون هم باهاشون بزرگ مي شه …!
راستش اون موقع با عقل اون زمان حس كردم خيلي حرف بي ربطي زده تازه كلي هم بهم بر خورده بود ، پيش خودم مي گفتم : «وا!! مگه من چه زحمتي براي مامان دارم !!؟؟؟!؟!؟!؟! كه داره منو با يه بچه فسقلي زرزرو مقايسه مي كنه كه يك سره بايد ترو خشكش كرد و جمع و جورش كرد ،من كه سرم به كار خودمه ، مثل بچه آدم مي رم مدرسه و ميام درسم هم كه بد نيست ،تازه از اون بچه هايي هم نيستم كه مامان باباشون پا به پاشون مي شينن سر درس و كتاب، اينا اصلا تا حالا هيچ وقت نفهميدن من كي امتحان دارم! آخه پس من چه زحمتي براش دارم!!؟؟» تازه كلي هم از دست مامانم شاكي شده بودم…

انصافاً كه بچه بودم و ساده ، فكر مي كردم كه زحمت فقط اين چيزاست ،‌ غافل بودم از اينكه حقيقتاً زحمت و غصه آدما باهاشون بزرگ مي شه ، اگر اون موقع كه نيم متر بوديم زحمتمون خلاصه مي شد تو شير دادن و عوض كردن و ساكت كردن و خوابوندنمون ، حالا‌كه از يه مترونيم گذشتيم ، هزار ماشالله توانايي اينو داريم كه از يه موضوع ساده آنچنان جز مامان بابامونو در آريم كه فقط خدا مي دونه …
مثل كاري كه من احمق اين دو روزه كردم و اعصاب خودم و اون طفلكيا رو بدجوري ريختم به هم (نمي دونم چرا بعضي وقتا انقدر وحشي مي شم !)
بعد از اينكه گرد و خاكي كه ديروز كرده بودم خوابيد ،‌ همش داشتم به اين چيزا فكر مي كردم و به رفتاراي خودم (!)‌ صبح همش تو فكر جر و بحثام با مامانم بودم و جالب اينجا بود كه روز مادر بود…!