Tuesday, October 29, 2002

خيلي جالب شده !! اين چند روز هي يكي پس از ديگري خبر ازدواج آدمهاي جورواجور از دوست و فاميل در مدل هاي مختلف مي رسه كه آدم به معني واقعي كلمه شاخ در مياره ! از آدمهاي خيلي مذهبي گرفته تا آدمهاي غير مذهبي كه عمراً به ذهن كسي نمي رسيده تو اين سن و سال ازدواج كنند (تازه اونم با سيستم خواستگاري !!!!!!!!) همه هم حول و حوش سن خودمونن ، اونم درست تو موقعيتي كه من هي احساس بدتري نسبت به ازدواج پيدا مي كنم !!( گربهه دستش نمي رسيد و اينا… ) ;)

خلاصه اينكه گوياهمه رفتن و ما مونديم و حوضمون (به قول بعضي آدم بدا و آدم خنگا شايد كم كم داريم مي ترشيمP : )

Monday, October 21, 2002

زهي خجسته زماني كه يار بازآيد
به كام غمزدگا ن غمگسا ر بازآيد…………

نيمه شعبان 1423
آخرين برگ سفر نامه باران اين است:
كه زمين چر كين است…


اينم از بارون پاييز!!!
(ديشبو مي گم البته ، تاخير فاز دارم!)



الان لابد دوباره يه سري آدم خشن و دعوائو (!) كه يه بار تو خونه جناب نصفه نيمه دعوا راه انداخته بودن ،‌ باز حس دفاع از حقوق بشرشون گل مي كنه كه :«واا!! اين سنگستان ديگه كيه ، عجب رويي داره ها !!! اينكه شعر شفيعي كدكنيه… اين كارخيلي كار بديه ، دزديه…بي تربيت! …و…»
آقا جان بذار خيال خودمو راحت كنم : من تا حالا ادعايي راجع به سرودن نداشته ام چون هيچگونه استعدادي در اين زمينه ندارم چون اگر داشتم تا به حال لااقل يك مصراع سروده بودم!

دليل اين هم كه اونبار زير اون شعر ننوشته بودم «زنده ياد مهدي اخوان ثالث!» اين بود كه فكر مي كردم يه وقت كه يه شعر ناخودآگاه به خاطر احساس اون لحظه آدم، به زبونش مياد ،‌ توضيح و تفسير خرابش مي كنه ، مثلا فكر مي كنم اگر يه روزي به جاي هر حرف ديگه اي فقط دلم بخواد بگم :
«در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند»
لازم نيست زيرش توضيح بدم: « لسان الغيب ، خواجه حافظ شيراز »…

اگر غلط مي گم بگين غلطه ، لغز هم نخونين كه :«نظرخواهي هم نداره كه آدم حرفشو بزنه …» ،حرف حسابو تو E-mail هم مي شه زد ، نميشه؟؟؟!؟!


آخيششششش:P

Sunday, October 20, 2002

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند...

Monday, October 14, 2002

هميشه شنيديم مي گن :«‌ اگه آدم تو فكر و خيال گذشته باقي بمونه و غرق شه ،‌ آيندش نابود مي شه!»

تا حالا چند بار شده كه ،‌ آنچنان محو و مات و غرق تماشاي وقايع در آينه بودم كه موقعيت اون لحظه م كاملاً يادم رفته بوده و نزديك بوده كه با شدتِ هر چه تمامتر بكوبم تو ما تحت ماشين جلويي ،‌ و نابودش كنم!

جداً خيلي خوبه آدم تو گذشته گير نكنه…
و به فكر آينده باشه !!!

Friday, October 11, 2002

من ديروز يه كشف بزرگ كردم كه به هر كي گفتم هيچ اهميتي بهم نداد ، بازم ميگم كه بازم كسي اهميتي نده!

خلاصه اينكه من كشف كردم همه مشكلات و مسائل وسردوراهي قرار گرفتن هاي زندگي به راحتي با «قضيه حمار» قابل حله .

اينجوري كه يا عين خر همون راه « يك ضلعي » رو ، كه به ظاهر منطقي تر و درستتره ميري كه تازه زودتر هم مي رسي ، يا هم اينكه بعضي وقتا بالاجبار از «دو ضلع» ميري كه در اونصورت به نظر آدما حتي قد خر هم نمي فهمي …

جالبي اين قضيه اينه كه فهم كسي كه ازش استفاده مي كنه ، ماكزيمم ، به اندازه فهم خره!

Wednesday, October 09, 2002

بعضي از روزا كه هزارو يك جور كار و بيكاري بيخود و باخود ريخته سر آدم و آدم نمي دونه به كدومش برسه و در ضمن داره از خستگي هم مي ميره ، فكر مي كنه كه اگه روز بيشتر از 24 ساعت داشت چه حالي مي داد!

بعضي وقتها هم كه بايد برنامه يه قرار لازم و ضروري بين چند نفر رو جور كنه و اين چند نفر در طول هفته ،حتي يك نقطه مشترك خالي هم ندارند ، به اين نتيجه مي رسه كه كاش هفته بيشتر از هفت روز داشت!

گاهي هم كه آدم يك ماه وقت داره براي تحويل دادن يه كاري ، روزهاي آخر ماه مي گه آخه چي مي شد ماه بيشتر از 30 روز داشت!

در مورد بعضي اهداف بلند مدت تر(!!) هم با فغان و زاري به پاي خدا مي افته كه چرا سال فقط 12 ماهه؟؟!!

والي آخر…

بعدش اونوقت بعضي وقتهاي ديگه هم هست كه آدم به اين نتيجه مي رسه اگر كلاً از اصل و اساس هيچي نبود بهتر بود…

امان از اين آدميزاد…!!!