هر بلايى كه سرم بياد حقمه ، بس كه غد و يه دنده ام و خودم خودم مى كنم.
هى اون بيچاره گفت سارا فلان كتابو نمى خواد بخونى ، اين جزوه رو بخون ، اون تستها رو حتماً بزن...
هى گفتم نه بابا، من خودم مى دونم چيكار كنم بهتره ، من خودم بهتر مدل خودمو بلدم ...
من از تست زدن بدم مياد دلم ميخواد خود درسو بخونم ، من دوست دارم از درس خوندن لذت ببرم، من نميتونم روزي ده ساعت پشت هم درس بخونم ، من نميتونم شيش ماه همه زندگي رو تعطيل كنم بچسبم به درس و از خونه بيرون نرم، من ، من ، من...
نتيجه هم اين ميشه كه حتى اگر عادت كرده باشى كه تو اين چهار سال يا از بالاترين نمره هاى كلاس شى يا حداقل اينكه جزو پايينها نباشى ، مثل ديروزى كه پوركاظمى ليست رتبه هاى دو رقمى رو آورده ، مى شى عيناً اين بچه تنبلاى خنگ و خل!
هر كى هم ازراه مى رسه ميگه سارا تو چيكار كردي؟ ً يكي از استادهاهم (كه سه تا درس باهاش داشتم) منوكه ديده ميگه تو چرا اسمت نيست...
خب باباجون گند زدم ديگه ، چيكار كنم...
آخرسر هم افتادم به جون خدا و همه چيزو انداختم گردن اون. (به قول مامان : فرافكني)
بايد نمرين كنم يه كم به حرف ديگران گوش بدم .
البته شايد مشكل اين باشه كه خنگ شده باشم.(كه گويا شدم)
پس در هر حال حقمه...