Tuesday, February 10, 2004

خسته شدم.
اززندگی دودوتاچهارتایی ، ازسبک سنگین کردن . دیگه حالم به هم می خوره از اینکه برای انجام کوچکترین کار مسخره ای تو زندگی اینهمه فکر کنم ، تجزیه تحلیل کنم ، انرژی صرف کنم . حالم به هم می خوره از اینکه همیشه همه در حال حساب کتاب کردن هستند تا مبادا چیزی که به دست میاد کمتر از چیزی باشه که از دست میره ، حالا هرکس با معیارهای خودش و با مدل خودش ، یکی دنبال به دست آوردن امتیازات لازم برای اون دنیا(!) ، یکی دنبال پول، یکی شهرت ، یکی مدرک ، یکی عشق و ... ، در هر حال همه تو همه کاری دنبال معامله ن .

من دیگه حالم از حساب کتاب بهم می خوره ، دیگه هیچی دلم نمی خواد بدست بیارم ، اصلا همه چیز از دست بره اما در عوض من دیگه به هیچی فکر نکنم ، من تجزیه تحلیل و سبک سنگین نکنم ، من انتخاب نکنم ، همه چی خودش الکی پیش بره.

نفرت دارم از اینکه کسی بخواد بهم بگه لیاقتم خیلی بیشتر از فلان انتخابمه ، نفرت دارم از اندازه گیری و وجب کردن و وزن کردن و شمردن و ....
لیاقت رو چی تعیین می کنه ؟ کی تعیین می کنه؟ اصلا لیاقت یعنی چی؟ ملاکش چیه؟؟؟

از مقایسه نفرت دارم . از " بهتربودن" ، " بدتربودن" ، " سر بودن " ، " همه چی تموم بودن" و ... و هر کلمه و عبارتی شبیه اینا بیزارم.
از مدرک و پول و هر کوفت دیگه ای تو این مایه ها که آدما می کننش وسیله ای برای رتبه بندی ، می خوام بالا بیارم.

ازادامه دادن درسم نه ناراضیم نه پشیمون اما از اون کلمه 3 حرفی کوفتی که قراره به اسم مدرکم اضافه شه تا آدمها تو مقایسه هاشون راحت تر باشن حالم به هم می خوره ...

اصلا همه اینا به جهنم ، بیشتر از همه چی از دست خودم خسته م ، از روحیات مزخرف و احمقانه م .
فقط حماقت می تونه باعث شه که دختر باشی و تو شرایط فوق العاده سخت و ناراحت کننده گریه نکنی ، این فقط حماقته و بس.

یه عمری فکر می کردم که این یه امتیاز مثبته که من در یک جو کاملا پسرونه بزرگ شدم و ناخودآگاه از یه سری رفتارهای دخترونه دور موندم بدون اینکه خودم بفهمم. حالا تازه فهمیدم که این هیچم مثبت نیست.
نمی دونم از کجا این فکرای مزخرف رفته بوده تو کله م که گریه کردن ضعف نشون دادنه ، آدم باید قوی باشه ، آدم باید بتونه مقاومت کنه و .....
که چی شه؟؟؟؟؟؟؟؟

23 سال این مدلی بودم ،حالا رسیدم به جایی که تو شرایط خیلی سخت که شاید تنها راه تخلیه روحی 2 دقیقه زرزدن باشه ، عینا مجسمه می شینم دیوار روبرو رو نگاه می کنم ، ضعف یعنی این!
اینجوریه که حالا باید حسرت دخترایی رو بخورم که تا بهشون بگی پخ می زنن زیر گریه ، دقیقا همون کسایی که یه روزگاری فکر می کردم این خصوصیتم یه برتریه نسبت بهشون...!

وبدتر از همه چی ، این لالمونی گرفتن لعنتیه و نفرت از درددل کردن...