Thursday, June 17, 2004

قلب ، نوارقلب ، اکوکاردیوگرافی ، تالیوم اسکن، سکته ، آنژیوگرافی ، CCU ، آنژیوپلاستی ، استنت ، بای پس ، ICU ، ...


می دونی چیه ، نه ناله می کنم و نه اینکه الان ابدا همچین قصدی دارم، مخاطب هم اینبار شدیدا خودمم بلکه یه چیزایی تو سرم فرو بره و یادم بمونه.


با تمام وجودم لمس کردم که " هروقت حس کردی همه چیزخیلی بده، مطمئن باش مطمئن باش مطمئن باش که از اون بدتر هم هست"
ناله کردن هم هیچ دردی رو دوا نمی کنه، اینهمه همه غر زدیم و ناله کردیم از همه چیز، آخرش؟؟


حس می کنم این یک ماه از زندگی بدجوری لازمه که تا ابد تو ذهنم پررنگ بمونه می نویسم تا چیزایی که الان لمس کردم از یادم نره و دوباره نشم همونی که بودم ...
چون الان توی این شرایط وقتی به قبل از این یک ماه کذایی فکر می کنم که فقط بدی اوضاع رو می دیدم و خوشیها اصلا به نظرم نمی اومد، و حتی تصور الان رو نمی تونستم بکنم...روم کم می شه و شرمنده می شم...
(یکمی از ناله های مربوطه هم اینجا بود)




به شدت درگیری فکری داشتم ، همه چیز گره خورده بود، اوضاع درس و دانشگاه هم که خب نور علی نور، حالا درست تو این هیر و ویر و گرفتاری یه کاری رو هم قبول کردم که به گرفتاریها یکی اضافه شه...
هیچ کدوم از مساله ها به یه جواب نهایی منطقی نمی رسید، همه چیز روی هوا...


سکته مامانجون
اوضاع روحی خیلی بد مامان ، که برای خواهر برادرا همش روحیه بود و به من که می رسید دیگه می ریخت...
فشار درس، پروژه ، تمرین،ترجمه، امتحان...
هی قرارهای کار مربوطه که دائما باید بهشون یادآوری می کردم :" من گفتم از اول تیر" و گوششون بدهکار نبود.
همه مسئولیت خونه ای که مامانش ازصبح نبود و وقتی هم می اومد خونه روحیه ش افتضاح بود و یه سنگ صبور می خواست.
سرزدن به بیمارستان.
حرص و جوش از دست پرسنل بیمارستان اسما خصوصی و حماقتشون در رفتار با مریضی که سکته کرده.
غصه پدر که اینجور وقتا زیر بار مسئولیت فکری و تصمیم گیریها له می شه ، که مجبوره یکی یکی همه رو توجیه کنه ، در مورد اظهار نظرهای پزشکی که هر کی از راه می رسه می کنه و جوو متشنج تر می کنه.
غصه تنهایی آقاجون.
جواب دادن به سیل تلفن های سخت سخت.
درست توی همین روزها 3تا از آدمهای نزدیک دیگه هم عمل و بیمارستان و ...
یه ذره جای باقیمونده هم همون درگیریهای فکری قدیمی خودم.




مامانجونوبعد از12 روزCCU آوردیم خونه خودمون
غصه ها کمتر شده و از این نظر واقعا عالیه.
یک هفته مونده به امتحانا، درس هایی که طبق معمول مونده و طبق معمول همه امیدم به یک هفته فرجه.
رفت و آمد و عیادت و...
کار خونه ، خرید خونه و ...
همچنان قرارهای اون کاره.
دایی قرار شد بیاد ایران و خب احتمالا خونه ما، درس تعطیله؟؟؟
زمزمه های آنژیوگرافی.
سهمیه فکرهای خودم .




دوشنبه- آنژیوگرافی
تأخیرها، انتظارهاو استرس ها ، خدا رو شکر با یه عاقبت خوب
قضیه به آنژیوپلاستی و گذاشتن استنت و یک شب بیمارستان ختم شد.
همه خوشحال و سرحالن ، آرامش تقریبا برقراره...
5شنبه جمعه مامانجون آقاجون می گن ما دیگه می خوایم بریم خونمون...




شنبه- قلب آقاجون
امتحان امروز بد نبود.
ظهر توی خونه صحبت از درد قفسه سینه آقاجونه وقصه نفس کم آوردن و ...
عصر به اصرار داییها و یواشکی مامانجون و با کلی دروغ ، آقاجونو می برن دکتر ، می گه CCU و بعد آنژیو!!
شب آقاجون از دکتر که بر می گرده با حرص می گه این دکترا الکی می خوان آدمو مریض کنن من هیچیم نیست خوب خوبم، قلبم هم مثل یه دختر بچه 14 ساله می زنه ...
نگاههای تلخ مامان...
مامانجون هاج و واج...




یکشنبه
صبح پدر تلفن می زنه به دکتری که آنژیوی مامانجونو انجام داده ، برای شب یه وقت می ده ( وقتهای عادیشو تو شهریور میده...!)
شب که بر می گردن می گن دکتر گفته آنژیو، فردا صبح...
آقاجون می خنده به پدر می گه:" شما اینجا رو بکن اورژانس خانواده خودتون برین یه جای دیگه پیدا کنین اونجا زندگی کنین..."
درسی که کلیش مونده ، فکری که هیچ جور جمع نمی شه ، غصه و ترس و دلهره و استرس ...
دایی هنوز بلیط پیدا نکرده ، از موضوع دوم هم هیچی نمی دونه.




دوشنبه دوم- آنژیوگرافی دوم- امتحان دوم
آنژیوگرافی کسی که هیچ جور زیر بار نمی ره که قلبش مشکل داره ، می گه من خوب خوبم ( همه ترسش هم از اینه که مجبور به خونه موندن و استراحت کردن بشه که اینا براش از فحش هم بدتره...)
باز هم انتظار و استرس...
اما نتیجه کلی متفاوت از هفته قبل...بای پس...
روحیه ها درب و داغون ، همه نگران مشکل ریه آقاجون و بیهوشی و ...
گریه های مامانجون...
امتحانهای باقیمونده ، درسهای نخونده، فکر تمرکز ناپذیر ، غصه مامان و مامانجون و خاله و داییها و ...
گریه های مامانجون...........