Wednesday, August 11, 2004

هه! من آدم صبوری بودم ، خیلی زیاد ، نتیجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونی چیه ، قبل از همه چیز اول بذار تکلیفو روشن کنم ، موضعمو کاملا عوض کردم: ناله کردن خیلی کار خوبیه ، دیگه بدون اینکه هی به خودم چشم غره برم می خوام ناله کنم ،غربزنم، داد بزنم، هیچ اشکالی هم نداره . گریه کردن هم خیلی عالیه به هیچ عنوان هم گریه نکردن نشوندهنده صبر و مقاومت نیست ، فقط نشوندهده حماقته. البته گریه کردن آدمیزادی ، نه مثل گریه ایکه من احمق جمعه 5 هفته پیش کردم ، قشنگ گریه همه قصه های جور و واجور این 5 سال روتل انبار کرده بودم رو هم اون جمعه اومد ، همه چیزو شست و برد : دلتنگی ، دوست داشتن، دوست نداشتن ، خوشحالی ، ناراحتی، هیجان ، نگرانی ، ترس ، امید ،... دیگه هیچی سرم نمی شه ، شدم عین به صندلی ، یا میز ، یا نمی دونم هر چی..
شدم بدتر از روز اولم ، تا قبلش فقط یه گریه نمی کردم ، حالا کلا نمی فهمم کی باید گریه کرد...
بی تفاوت ، یه بی تفاوت احمق که اصلا دیگه حوصله نداره فکر کنه ببینه چه جوری می شه گره ها رو باز کرد.
بی تفاوتی دیوانه کننده است ...


نطقم کوره ، بیشتر از همیشه و این بیشتر از هر کس دیگه ای خودمو شاکی می کنه پس لطفا هی ازم نخواه حرف بزنم ، ازم هیچی نپرس ، خسته ام از بس توضیح دادم ، می دونی ، بعضی جمله ها و کلمه ها رو انقدر تکرار کردم ، دیگه حالم ازشون بهم می خوره ، دیگه حوصله شونو ندارم . خودم خوب می دونم که دارم گره ها رو کور می کنم ، کورتر از اولش ، اما نمی تونم . نمی تونم ، می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟


من هیچ چیز خاصی نیستم و خودم اینو خوب می دونم ، لازم نیست بهم یادآوری کنی. حتی به اندازه دوم راهنماییم هم نیستم که اونقدر خوب و قشنگ و راحت می نوشتم و راحت می شدم . خنگ شدم ، می فهمی؟؟؟
خودم بهتر از هر کس دیگه ای از خوندن اراجیفی که می نویسم می فهمم که فقط عقب عقب رفتم ، چیزی که بهم اضافه نشده هیچ ، هر چی هم که بوده به طور کامل از بین رفته. خنگ شدم ، خنگ...
خیلی مسخره است که آدم در طول 12- 10 سال انقدر پوک شده باشه .